بعد از اینکه موکل پرونده ای که دستش بود رو بست اون رو جلوش گرفت و ادامه داد

"فیلم دوربین های مداربسته موجوده. حتی کارگرهای روزمزد و شبانه ای که اطراف شرکت مشغول به کار بودن شاهد این هستن که اقای اوه سهون غیر از ساعت اداری به شرکت نرفتن. و اگر هم رفتن زمانی بوده که تعداد دیگه ای از کارکنان شرکت برای اضافه کاری توی شرکت حضور داشتن. حالا من از شما میپرسم اقای دادستان، چطور ممکنه در حضور این همه شاهد این مقدار مواد مخدر رو همراه خودشون به شرکت برده باشن و حتی جاسازی هم کرده باشن؟"

وکیل بعد از نیم نگاهی به دادستان مجددا نگاهش رو به قاضی دوخت و درحالیکه تعظیم میکرد حرفش رو کامل کرد

"دیگه عرضی ندارم. جناب قاضی"

با قدمهای محکم به سمت جایگاهش قدم برداشت و کنار سهون روی صندلی نشست. طولی نکشید که دادستان از جاش بلند شد و رو به قاضی گفت

"جناب قاضی من مدارک اقای وکیل رو فاقد اعتبار میدونم. به این دلیل که اولا کارکنان شرکت کارمندهای خود شرکت بودن و از اقای اوه حقوق میگرفتن. مسلما کاری برخلاف میل ایشون انجام نمیدن و برای ساکت کردن کارگرهای شبانه هم به اندازه کافی ثروتمند هستن که حق السکوت بهشون بدن. همونطور که درمورد مامورهای گمرک این کار رو کردن. درمورد فیلم دوربین های مداربسته هم باید عرض کنم که ما در عصری قرار داریم که پیشرفت تکنولوژی بسیار چشمگیره و به راحتی میشه دوربین ها رو هک کرد تا اون تصویری که ما میخوایم رو بهمون نشون بدن. بنابراین من شواهد اقای وکیل رو رد میکنم"

بعد تموم شدن حرفهای دادستان سهون با پوزخندی سرش رو پایین انداخت و اون رو به دو طرف تکون داد. همینطور که به وکیل کنارش خیره شده بود چهره ناامیدش درحالیکه برگه های پرونده رو زیر و رو میکرد بلکه راهی برای خلاص شدن از این مخمصه پیدا کنه رو از نظر گذروند. قاضی رو به وکیل کرد و گفت

"شما اقای وکیل. دفاعیه ای ندارید؟"

وکیل بعد از چند لحظه مکث از جایگاهش بلند شد و نفسش رو به بیرون هدایت کرد

"خیر. جناب قاضی"

قاضی سرش رو به آرومی تکون داد و بعد از اینکه دادستان و وکیل مدارکشون رو بهش تحویل دادن مشغول بررسی اونها برای اعلام حکم شد. بعد چند لحظه از روی صندلی بلند شد و رو به حضار با صدای بلندی لب زد

"بعد از مشورت با هیئت قضاوت تا یک ساعت دیگه حکم نهایی رو اعلام میکنم."

و همراه ملازم هاش از دادگاه خارج شد.. بکهیون با خروج قاضی از دادگاه سریعا از جاش بلند شد و خودش رو به نرده های چوبی ای رسوند که بین خودش و سهون فاصله انداخته بودن. نگران رو به سهون گفت

+هون حالت خوبه؟ اذیتت نمیکنن؟ مراقب خودت هستی؟

هنوز حرفش رو کاملا به اتمام نرسونده بود که انگشت اشاره سهون روی لبهاش قرار گرفت و همین برای ساکت شدنش کافی بود..

MirageHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin