٫وضعیتش اونچنان بد نیست اما به مراقبت نیاز داره و باید چند روزی همینجا پیشمون باشه. نگران نباشید، به زودی بدون هیچ مشکلی سرپا میشه
سهون نفس عمیقی از روی راحتی کشید و با تعظیمی که برای دکتر فرود آورد ازش تشکر کرد. دکتر به زدن لبخندی اکتفا و از اتاق خارج شد. بعد از خروج دکتر چانیول روی تخت سهون نشست و درحالیکه زانوهاش رو میمالید لب زد
×خداروشکر که حالت خوبه بکهیون، در غیر این صورت باید با سرم خداحافظی میکردم!
بکهیون خندید و میخواست مثل همیشه از سهونش دفاع کنه که صدای بم سهون مانعش شد
-خوشحالم که خودت میدونی اگه این اتفاق بیوفته چی به سرت میاد
اخمی بین ابروهای چانیول شکل گرفت و چشم غره ای به سهون رفت.
×برگه آزمایش و ام آر آیتو گرفتم، هیچ مرگت نزده!
با همون چشم غره نگاهش رو از سهون گرفت و تا مردمکهاش روی بکهیون قفل شدن لبخند چال نمایی زد
سهون که حالا سمت بکهیون برگشته بود بیتوجه به حرفش سر تکون داد و بعد از کشیدن نفس عمیقی زمزمه وار توی فاصله کمی از صورت بکهیون لب زد
-مطمئن باشم دردی نداری؟
بکهیون به تکون دادن سر اکتفا کرد و دستش به آرومی بالا اومد و یک طرف صورت سهون رو قاب کرد. انگشت شستش رو نوازش وار روی گونه سهون کشید و نگاه دلتنگش رو بین اجزای صورت سهون چرخوند
+دلم خیلی برات تنگ شده
سعی کرد تا حد امکان بلند بگه تا صدای گرفتش توسط سهون شنیده بشه اما موفق نبود..اما سهون به سختی اون صدا رو شنید و لبخند تلخی روی لبهاش شکل گرفت
-متاسفم.. بابت تنها گذاشتنت متاسفم بکهیون. اما قول میدم، قسم میخورم و قول میدم که هیچوقت نذارم اوه بکهیونم آسیب ببینه. دیگه هیچوقت به هیچکس اجازه نمیدم دستش بهت بخوره خب؟ پس دوباره بلند شو.. دوباره بلند شو و بذار بین بازوهام زندانیت کنم.. بلند شو و دوباره به سهونت قدرت بده.. هوم؟
بکهیون که تمام مدت با دقت به حرفهاش گوش میداد برای اطمینان دادن به سهونش چشمهاشو کوتاه باز و بسته کرد و سر تکون داد. انگشت شستش حالا درحال لمس لبهای سهون بود و با نگاهش با دقت اون دوتا گوشت صورتی رو رصد میکرد. سهون بوسه ای روی نوک انگشت بکهیون کاشت و هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که در با صدایی بلند و به طرز وحشتناکی باز شد و گله ای از مردم که چندنفرشون گوشی و بقیه دوربین دستشون بود توی اتاق ریختن.. سهون از روی صندلی بلند شد و چانیول هم که روی تخت سهون دراز کشیده بود به ضرب بلند شد تا بفهمه اون افراد کین و اینجا چی میخوان.. هردوشون عملا از جا پریده بودن و نگاهشون رو با تعجب بین افراد میچرخوندن که سهون بدون درک اوضاع توسط یکی از همون افراد به سمت چانیول پرت شد و تا به خودش اومد همون عده ادم رو دید که دور تخت بکهیون جمع شده بودن و پشت هم ازش عکس میگرفتن.. همشون بلا اسثنا درحال حرف زدن بودن و همین باعث شده بود سهون هیچی از حرفاشون نفهمه. بکهیون که با هربار برخورد فلش دوربینها به چشمهاش اخمش پررنگتر میشد دستش رو بالا اورد و همینطور که سرش رو به طرف مخالف اون افراد کج میکرد صورتش رو باهاش پنهان کرد
ظاهرا خبرنگارای همیشه حاضر متوجه حضور بکهیون توی بیمارستان شده بودن و به سرعت خودشون رو بهش رسونده بودن.. از بین همهمه ای که ایجاد شده بود چند جمله به وضوح شنیده شد..
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionرابطهاش با سهون قبل روز تولدش عالی بود. سهون با خنده نگاهش میکرد و خاطرات روزش رو براش تعریف میکرد. وقتی میدیدش بغلش میکرد و کلی کارهای دیگه که دوستهای صمیمی با هم میکنن؛ ولی بعد از اون روز نحس، حتی یک بار هم خندهاش رو ندیده بود.. همش نگاههای سرد...
His support
Start from the beginning