-اول تو بخور

و بدون اینکه اجازه بده بکهیون حرفی بزنه وادارش کرد از آب توی دستش بخوره. بعد از اینکه مطمئن شد بکهیون کمی از آب نوشیده مجددا لبخندی به بکهیون تحویل داد و موهای خیسش رو از روی پیشونیش کنار زد. صورت شفاف بکهیون با رنگهای قرمز که رد خون و قهوه ای که رد گلهای جنگل بود پنهان شده بود و باعث شد سهون دوباره دستهاشو از آب پر کنه و بعد از برگشتن سمت بکهیون صورتش رو به آرومی آب بزنه. بکهیون توی این حالت تمام درد جسمش رو فراموش کرده بود و محو سهونی بود که با وسواس داره ازش مراقبت میکنه. با گذاشتن دستش روی دست سهون توجهش رو جلب کرد

+خوب میشم هون.. نگران نباش.. تا وقتی تو اینجوری پیشم هستی چیزی نمیتونه از پا درم بیاره

سهون لبخند تلخی زد و نزدیکش شد. انگشت شستش رو نوازش وار روی گونه پسر بیجون روبروش حرکت داد و با لحن آرومی که پر از اطمینان بود لب زد

-نگران نباش. زود از اینجا میبرمت

محو نگاه کردن به هم بودن که صدای ناله ضعیف دختر سکوت بینشون رو به هم زد. سهون انقدر محو بکهیون شده بود که اصلا یادش نبود آدم زخمی دیگه ای هم همراهشونه.

:آ..آب..

سهون به سرعت از جاش بلند شد و بعد از پر کردن دستش از آب اون دریاچه سمت دختر رفت و بهش آب داد. بعد از مطمئن شدن از اینکه وضعیت دختر اون چنان بد نیست از جاش بلند شد و روبروی جفتشون ایستاد و در حالیکه به دوروبر نگاه میکرد لب زد

-من میرم نگاهی به اطراف بندازم بلکه بتونم یه راه پیدا کنم.. شما از جاتون تکون نخورید خب؟

دوتا سنگ بزرگ از کنار دریاچه برداشت و یکی به هرکدوم از اونها داد

-اگه هر اتفاقی افتاد با تمام توان این سنگ رو پرت کنید توی دریاچه. خودمو میرسونم بهتون

میخواست بلند شه که دست بکهیون مانعش شد و نگاهی بهش انداخت

+مراقب خودت باش لطفا..

سهون لبخند محوی زد و سرش رو به نشونه تایید حرفش تکون داد. نیم خیز شد و بعد از بوسه ای روی پیشونی بکهیون دستش رو از دست خودش جدا کرد و طبق گفته خودش برای پیدا کردن راهی به اطراف جنگل قدم برداشت..

~~

انقدر با وسواس مشغول گشتن دنبال سهون و بکهیون بود که زمان از دستش در رفته بود. خورشید کم کم غروب کرده بود و تاریکی جنگل پیدا کردن دونفر آدم رو که حتی از سالم بودنشون مطمئن نبود بین انبوه درختها براش سخت تر میکرد. ماشینش رو بغل جاده نگه داشت و ازش پیاده شد. کلافه موهاش رو بهم ریخت و نگاه سرگردونش رو به اطراف میچرخوند. تلفنش رو برداشت و نبودن هیچ رد تماس و پیامی روی گوشیش نشون از این بود که نه تنها خودش بلکه افسرهای پلیسی هم که همراهش مشغول گشتن دنبال سهون و بکهیون بودن هیچ ردی از اونها پیدا نکردن
این درموندگی بغض توی گلوش رو هرلحظه شدیدتر میکرد و وسط جاده باریک ایستاد و با تمام توانش و بغضی که سعی در خفه کردنش داشت فریاد کشید

MirageWhere stories live. Discover now