CH 01

1.5K 99 4
                                    

با سردرد بدی که حاصل گریه های شب قبل بود؛ چشماش رو باز کرد.
عجیب بود که بدون شنیدن هیچ سر و صدایی، چشم هاشو باز کرده!

اولین روز سال تحصیلی جدیدش بود... حتی توان ایستادن روی پاهاش رو نداشت... چه برسه به حاضر شدن توی اون مدرسه‌ی کوفتی.

با هزار جور بدبختی خودش رو راضی کرد که به سمت سرویس اتاق بره و حاضر بشه.

بعد از اینکه لباس فرمش رو هم پوشید، از پله ها به طبقه پایین رفت و برادر بزرگترش رو تو آشپزخونه، در حال خوردن صبحانه دید.
حتما باز هم پدر و مادرش سرشون شلوغ بود که خونه نبودن و خبری هم از سر و صدا نبود!

پسر بزرگتر با دیدن صورت خوابالوی برادر کوچکترش، لبخند چال نمایی روی صورتش نشوند؛ و با صدای تقریبا بلند و پر انرژی ای گفت:

" اوه چه عجب بیدار شدی خرس زمستونی. "

" صبح توام بخیر نامجون هیونگ! "

پسر کوچکتر با بی‌حوصلگی جوابش رو داد؛ لبخند نامجون کمی کوچیکتر شد:

" تهیونگ سریع صبحونه ات رو بخور تا سر راه ببرمت مدرسه. "

سرش رو به معنی موافقت با نامجون تکون داد؛ و سعی کرد حداقل دو لقمه از صبحونه بخوره تا شاید از سیاهی رفتن چشماش کمتر بشه.

نامجون هم با دست راستش موهای تهیونگ رو بهم ریخت و از سر میز بلند شد... و بعد از برداشتن کت و سوئیچ‌ ماشینش، از خونه بیرون رفت.

نامجون تا دم مدرسه رسوندش... موقع رفتن براش با لبخند زیبایی که همیشه بر لب داشت؛ دست تکون داد و سریع از اونجا دور شد.

تهیونگ همچنان دم مدرسه ایستاده بود و به ساختمون مدرسه نگاه میکرد.
واقعا دیگه نمیتونست تحمل کنه... سر دردش هر لحظه بیشتر میشد و همچنان با هر قدمی که برمی‌داشت چشماش سیاهی می‌رفت.

همونطور که به سمت کلاسش حرکت می‌کرد، به خودش امید می‌داد و می‌گفت که زمان زود میگذره و بعدش میتونه بره خونه... و روزش قرار نبود بدتر از این بشه..!

ولی با رسیدن به کلاس و دیدن شخصی که وسط کلاس، به میز تکیه داده بود، از گفتن حرفی که چند دقیقه پیش به خودش زده بود پشیمون شد.

-

خب سلام... اینم از پارت اول.
این پارت خیلی کوتاه بود و پارت های بعدی خیلی طولانی تر هستن:)
این پارت رو به عنوان شروع در نظر بگیرید!


Toska || KookVWhere stories live. Discover now