CH 04

668 78 4
                                    

و باز هم یه روز تکراری دیگه. دوباره راننده اومده بود دم مدرسه تا تهیونگ رو به خونه ببره.
مشخص بود که نامجون تو کارای شرکت غرق شده و وقت سر خاروندن نداره... چون این چند روز نامجون رو اصلا خونه نمی‌دید... اگر هم خونه میومد، برای برداشتن چند تا وسیله میومد و خیلی سریع خونه رو ترک می‌کرد.
نامجون خودش هم دلش می‌خواست که خونه بمونه و حواسش به همه چیز باشه... ولی اتفاقات شرکت تمومی نداشت!

از راننده تشکر کرد و پیاده شد... باید امروز ریاضی کار می‌کرد؛ چون هفته بعد امتحان ریاضی داشتن و جونگکوک و جیمین ازش خواسته بودن یه سری مسائل پیچیده رو باهاشون تمرین کنه.

با یادآوری جونگکوک، لبخند کمرنگی زد!
دوست جدیدش خوب بلد بود چجوری به خنده وادارش کنه... حتی با فکر کردن بهش..!

وارد خونه شد و پدر و مادرش رو پشت میز نهارخوری دید!
مشغول خوردن غذا بودن... بدون دعوا و جر و بحث... خیلی آروم!
باز هم برادر بزرگترش رو ندید... مگه چه اتفاقی تو شرکت افتاده بود که به ندرت خونه میومد؟!

" سلام... من اومدم. "

با لبخند کوچیکی گفت.

" اوه خوش اومدی پسرم! خسته نباشی بیا غذا بخوریم. "

مادرش هم متقابلا با لبخند بهش خوش آمد گفت و بلند شد تا بشقابی برای تهیونگ بذاره.
پدرش هم در جواب، به تکون داد سرش اکتفا کرد!

در سکوت نهارش رو تموم کرد و بعد از تشکری به سمت اتاقش رفت.
خودشو روی تخت ولو کرد... چشماش باز نمی‌شدن... خیلی خسته بود... تصمیم گرفت بعد از اینکه یه چرت کوتاه زد ریاضی تمرین کنه، تا فردا برای دوستاش هم توضیح بده.

تا چشم هاش رو روی هم گذاشت، صدایی از طبقه پایین به گوشش رسید؛ که باعث شد چشماش رو مثل برق زده ها از هم فاصله بده!

پدر و مادرش! فاک! داشتن دعوا می‌کردن! ترسید! قلبش درد می‌کرد! هر لحظه ضربان قلبش بیشتر می‌شد و باعث میشد نبض هاش رو تو گوشش حس کنه!
سریع از تخت پایین اومد تا به طبقه پایین بره... تا خواست از پله ها بره پایین یاد حرف نامجون افتاد!

" وقتی من خونه نیستم اصلا سمت پدر نرو! "

ولی الان وقت فکر کردن به حرف نامجون نبود! نامجون که خونه نبود... پس کی به جز تهیونگ می‌خواست جلوی پدر و مادرش رو بگیره... خانوم بیول یا آقای سونگ وو هم نبودن!
با داد دوباره ی پدرش به خودش اومد و با بیشترین سرعت به سمتشون رفت.

" به خودت بیا مرد! معلوم هست چته؟! چرا اینجوری میکنی؟ "

مادرش با ترس فریاد می‌زد.

" تو حق نداری به من بگی چیکار کنم چیکار نکنم!!! تو حق ندارییییییی "

پدرش هم داد می‌زد... خیلی بلند داد می‌زد!

Toska || KookVWhere stories live. Discover now