CH 10

631 48 28
                                    

" سر راه می‌رسونمت. "

نامجونی که به چارچوب در اتاق خواب تهیونگ، تکیه زده بود گفت.
پسر کوچکتر سرش رو بالا آورد و به برادرش، داخل کت و شلوار سرمه‌ای رنگش نگاهی انداخت:

" نمیرم هیونگ... "

نامجون تکیه‌اش رو از در گرفت و به داخل اتاق پا گذاشت:

" ته... احساس نمی‌کنی غیبت هات دارن زیاد میشن؟ "

نامجون در حالی گفت که اخم کوچکی بین ابروهاش بود؛ و میشد دل نگرانی رو درون چشم هاش، حس کرد.
تهیونگ خودش خبر داشت که غیبت هاش به بیش از حد معمول رسیده بودن؛ ولی چجوری قرار بود دلیل غیبت هاش رو به برادرش بگه؟ چطوری قرار بود برای نامجون توضیح بده که دوست جدیدش، بعد از چند ماه دوستی بهش اعتراف کرده و می‌خواد که باهم باشن؟!
چطور قرار بود بگه که احساسات دوست چشم ستاره‌ایش، یک طرفه نیستن و یه جا هایی ته دلش، اون هم پسر رو فقط برای خودش می‌خواد.
درسته تهیونگ هم می‌خواست؛ ولی شجاعتش رو نداشت. نه شجاعت این رو داشت که با جونگکوک رو به رو بشه و نه شجاعت این رو داشت که به برادر بزرگترش حقیقت رو بگه.
کاملا آگاه بود که اگه ماجرا رو برای نامجون شرح بده، برادرش به هیچ عنوان قضاوتش نمی‌کنه؛ بلکه سعی می‌کنه تهیونگ رو راهنمایی کنه و بهش میگه: چرا زودتر بهم نگفتی پسر؟
همه‌ی اینارو می‌دونست؛ اما در مورد در میان گذاشتنش با نامجون، خیلی مطمئن نبود. برادرش هم زندگی خودش رو داشت. شغل چندان راحتی نداشت. دغدغه های خودش رو داشت. قطعا خیلی چیز های دیگه هم بود که تهیونگ ازش بی‌ خبر بود... همین هم باعث میشد که از به زبون آوردن افکارش، امتناع کنه.

تهیونگ خودش رو روی تخت، کمی بالاتر کشید و سعی کرد به هر جایی جز چشم های برادرش نگاه کنه:

" مود خوبی ندارم هیونگ... مراقب خودت باش. "

نامجون متوجه بی حوصلگی بیش از حد برادرش شد و بحث رو بیشتر از این کش نداد. به سمت تخت قدم برداشت؛ و بعد از گذاشتن بوسه‌ای به روی موهای تهیونگ، از اتاق خارج شد.

زمانی که نامجون از دیدش خارج شد، لب پایینش رو به دندون گرفت و قطره اشکی روی گونه‌اش فرود اومد.
پاهاش رو داخل شکمش جمع کرد و پتو رو بیشتر بین مشت هاش فشرد.
فشار غیر قابل تحملی رو روی خودش حس می‌کرد و حتی نمی‌دونست که چه چیزی کمی حالش رو بهتر می‌کنه.
تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید این بود که اشک بریزه، و کل روز خودش رو داخل حموم حبس کنه.
خواستار اون بی حسی و خواب‌آلودگیِ بعد از گریه‌ی طولانی بود.
شاید اینجوری می‌تونست کمی بخوابه... به هر حال غل خوردن روی تخت و سعی کردن برای خوابیدن، کاملا بی فایده بود... افکارش همیشه یه راهی برای بیدار نگه داشتنش پیدا می‌کردن.
در حالی که نگاهش به در حموم اتاقش بود، به این فکر می‌کرد که تا کی قراره با این وجود این میزان تراما دووم بیاره؛ و کاری که از اعماق وجود، خواستارش هست رو بدون هیچ شک و شبهه ای انجام بده.

Toska || KookVWhere stories live. Discover now