CH 07

570 74 28
                                    

نگاهش رو از شیشه‌ٔ ماشین به بیرون دوخته بود؛ و کمی اضطراب داشت... قرار بود بعد از یک هفته دوستاش رو ببینه و خب... این یکم هیجان زده‌اش می‌کرد!

صدای برادرش، باعث شد تا نگاهش رو از بیرون بگیره و سرش رو به سمت نامجون بچرخونه.

" تهیونگ، به نظرم توام برو پیش مامان... منظورم رو بد برداشت نکن، من مشکلی با حضور تو ندارم؛ من از خدامه! ولی این یه هفته که با من اومدی شرکت متوجه راحت نبودنت شدم. اونجا فضای کافی برای راحت استراحت کردن نداره. کارمندا هم به اتاق من رفت و آمد زیاد دارن و خب... از امروز هم که دوباره میری مدرسه و باید رو درسات بیشتر تمرکز کنی. "

نگاهش رو برای لحظه ای از جاده گرفت و به تهیونگ داد که با چشم های براقش به حرفاش گوش میده.
وقتی از ناراحت نبودن تهیونگ مطمئن شد دوباره نگاهش رو به جاده دوخت و ادامه داد:

" نظرت چیه یه مدت خونه پدربزرگ بمونی؟ هوم؟ "

تهیونگ بلافاصله جواب نداد. سرش رو پایین انداخت و با پوست گوشهٔ ناخن هاش بازی کرد؛ و بعد از کمی فکر کردن به حرف اومد:

" عاممم... خب درسته که شرکت زیاد راحت نیست؛ ولی اینجوری هم نیست که نتونم تحملش کنم! "

پسر کوچکتر دست از بازی کردن با انگشت هاش برداشت و نفس صداداری کشید.

دوباره به نامجون خیره شد تا حرفش رو کامل کنه.

" راستش تو خونهٔ خودمون خیلی راحت ترم نسبت به جاهای دیگه! اگه تنها تو خونه بمونم فکر نمی‌کنم که مشکلی پیش بیاد... فعلا هم که خبری از پدر نیست... امیدوارم مشکلی پیش نیاد ولی اگه چیزی شد بلافاصله باهات تماس می‌گیرم! "

" مطمئنی ته؟ "

نامجون با نگرانی بیان کرد و برادر کوچکترش لبخند اطمینان بخشی زد:

"معلومه هیونگ! نگران نباش. قول میدم که مراقب خودم باشم. شب ها هم منتظر می‌مونم که برگردی و باهم شام بخوریم. "

در طول گفتن این حرف ها تهیونگ لبخند زیبایی بر لب داشت و خیلی تلاش کرده بود که صداش نلرزه؛ و خوشبختانه نامجون متوجه نشد که پشت لبخند و حرف های برادرش، چه میزان استرس و ترسی پنهان شده.

نامجون سرش شلوغ بود... شرکت که جای زندگی کردن نبود. مگه میشد که تا آخر عمر، داخل دفتر کار برادرش زندگی کنه؟!

بالاخره که باید به خونهٔ خودشون می‌رفت...
از طرفی هم اصلا راضی نبود تا به خونهٔ پدربزرگش بره... خاطراتی که اونجا داشت به اندازه کافی مزخرف و عذاب آور بودن!

نتیجه گرفت که خونهٔ خودشون بهترین گزینه، بین همهٔ این گزینه های بد هستش؛ و بهتره که اونجا بمونه... قرار نبود که چیز بدتری پیش بیاد. نامجون بهش قول داده بود!

Toska || KookVWhere stories live. Discover now