"Part 28"

151 63 22
                                    

سلام دوستای قشنگم.. عصر آدینتون بخیر🌨💙

میخواستم بگم که این پارت و دو پارت آینده، فیکشن بین زمان حال و چهار روز قبل اون، که روز گمشدن ژان هست در رفت و آمده پس موقع خوندن به این نکته توجه کنید تا باعث سردرگمیتون نشه😁

و یه پیشنهاد جذاب دیگه هم براتون دارم...
اگه تعداد ووتای این پارت و سه پارت قبلی رو تا فردا به 50 برسونید یه قسمت دیگه هم اِشانتیون براتون میذارم😜

مراقب خودتون باشین و لباس گرم بپوشین
هیرا دوستتون داره🤍🌿

******
(چهار روز قبل)

جینگهوا درحالی که هیچ رویی برای نگاه کردن به چشم‌های آدم روبروش نداشت، بدون اینکه از ریزش اشک‌هاش جلوگیری کنه به حرف اومد:
+ من.. من نمیخواستم.. مـ... من نمی.. نمیدونستم باید چیکار کنم.. ژان.. اون...

_ از توجیه کردن خودت خسته نشدی؟

با این جمله، ادامه حرف توی گلوی جینگهوا گیر کرد و با شک و تردید نگاهش رو بالا آورد.
مرد که تا اون لحظه ساکت روی تخت نیمه درازکش بود نفس عمیقی کشید و نگاه خیره‌ و تاریکش رو از روبرو کند و به چشم‌های وحشت‌زده دختر دوخت. جینگهوا با دیدن اون نگاه خالی و مرده که انگار میخواست روحش رو ببلعه، به خودش لرزید و نفسِ توی سینه‌ـَش سخت شد.

این نگاه..
چطور میتونست فراموشش کنه! این نگاه رو قبلا هم دیده بود. وقتی برای اولین بار، اون رو درحال سلاخی یه آدم پیدا کرد..!
همون زمانی که برای نجات جونش، زندگی و روحش رو به این آدم فروخت.

مرد با دیدن چشم‌های بیرون‌زده و لرزش واضح بدن جینگهوا، گوشه لبش بالا رفت.

جینگهوا که تا الان ایستاده بود، خودشو به تخت نزدیک کرد و روی زانوهاش افتاد و دست‌هاش رو التماس‌گونه بهم چسبوند. به حد مرگ از این آدم میترسید و حالا که از خط قرمزش رد شده بود نمیدونست قراره چه اتفاقی بیفته و چه بلایی سرش بیاد.

با قیافه‌ای که به سفیدی کاغذ شده بود سعی کرد کلمات رو به بهترین نحو کنار هم بچینه:
+ لـ... لیجونا.. مـ... من متاسفم.. من.. من کاری از دستم برنمیومد.. من نمیخواستم اینطور بشه.. نمیدونستم ژان سر میرسه..!

لیجون که حالا لبه تخت نشسته بود دستی به گردنش کشید و گردنش رو به حالت نرمش چندبار به اطراف چرخوند و با لحنی که شبیه به لبه یه خنجر، سرد، تیز و برنده بود لب زد:
_ هع..! تو گند زدی به همه چی! و حالا میگی نمیخواستی؟!

از جا بلند شد که جینگهوا توی جاش پرید و نفسش حبس شد. لیجون چند قدم توی اتاق چرخید و در نهایت پشت سر دختر ایستاد. دست‌هاشو به آرومی روی شونه‌های ظریفی که از ترس میلرزیدن گذاشت و به سمتش خم شد:
_ میدونی برای رسیدن به این مرحله به چه کارایی دست زدم؟ و حالا تو.. فقط نمیخواستی؟

▪︎Death Angel▪︎Where stories live. Discover now