"Part 04"

269 83 23
                                    

ییبو دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به ژان نگاه میکرد که با حس لرزش کوتاه گوشیه توی جیبش، از اون حالت خارج شد.
یه پیام از طرف یون داهی داشت:
«وسایل دکتر شیائو رو دست یه نفر دادم بیاره بیمارستان، وقتی رسید بهت زنگ میزنه.»
 
ییبو پیام تشکری در جوابش ارسال کرد و دوباره به کار مهم زل زدن به ژان ادامه داد.
همونطور که یون داهی گفته بود بعد نیم ساعت یه نفر باهاش تماس گرفت و وسایل ژان رو بهش تحویل داد. کیف دوشیه چرمش، عینکی که یه شیشه ـَش شکسته بود، گوشیش که صفحه اون کاملا خورد شده بود و یه آویز خرگوشی!
 
******
نور مستقیم خورشید که از پنجره به داخل میخزید، کم کم روی صورتش مینشست و اذیتش میکرد. بالاخره بعد چند دقیقه کلافه دستش رو سایه چشماش کرد و پلکاش رو از هم فاصله داد.
به آرومی توی جاش نشست که اخم محوی به خاطر درد و کوفتگی های بدنش میون ابروهاش شکل گرفت. با خورشیدی که وسط آسمون میدرخشید مطمئن بود زمان زیادی رو خوابیده اما هنوز هم حس کسالت و خستگی داشت.
پاهاش رو از تخت آویزون کرد و در حالی که بانداژ دور سرش رو با یه دست گرفته بود، با چهره توی هم رفته از تخت پایین اومد.
اول از همه سمت پنجره رفت و پرده هارو کشید چون به خاطر ضعیف بودن چشمهاش نور زیاد اذیتش میکرد. طبق عادت دستش رو سمت چشماش برد تا عینکش رو روی بینیش جا به جا کنه اما با جای خالیه اون روبرو شد.
 
نگاهش رو به اطراف گردوند و با لباس های سفید و گشاد بیمارستان که دایره های ریز آبی اونو تزیین کرده بودن چرخی توی اون اتاق کوچیک و جمع و جور زد که توجهش به وسایلی که روی میز گوشه اتاق بود جلب شد.

 نگاهش رو به اطراف گردوند و با لباس های سفید و گشاد بیمارستان که دایره های ریز آبی اونو تزیین کرده بودن چرخی توی اون اتاق کوچیک و جمع و جور زد که توجهش به وسایلی که روی میز گوشه اتاق بود جلب شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جلو رفت و اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد آویز خرگوشی بود. همون آویز که با کمکش تونست دختر رو پیدا کنه و نجاتش بده.. اما چرا این جا بود؟
به بقیه وسایل نگاه کرد، اونا وسایل خودش بودن.. گوشی، عینک، کیفش و یه کاغذ تا خورده.
عینک رو که الان هر دو شیشه ـَش سالم بود به چشماش زد و گوشیش رو برداشت. میخواست بدونه الان چه ساعتیه، اما خاموش بودن گوشی اونو به خواستش نرسوند. ولی چیزی که باعث تعجبش میشد اسکرین براق و بدون خَش گوشی بود؛ مطمئنا بعد اون دعوا امکان نداشت اینقدر تمیز و سالم تر از قبلش باشه، انگار یکی اونو تعمیر کرده بود.
 
گوشی رو روی میز برگردوند و با کنجکاوی برگه رو برداشت و تاشو باز کرد، یه یادداشت با دست خطی مرتب و زیبا، انگار نویسندش موقع نوشتن از تمام دقتش برای به جا گذاشتن اون کلمات استفاده کرده.
 
«سلام.. امیدوارم حالت بهتر باشه، اداره بهت سه روز مرخصی داده پس با خیال راحت خونه بمون و استراحت کن.»

▪︎Death Angel▪︎Where stories live. Discover now