(ده روز بعد)
ژان پشت میزش نشسته بود و شرح کالبدشکافی که ساعتی قبل انجام داده بود رو مینوشت که تقهای به در خورد.قبل اینکه ژان چیزی بگه، در باز شد و ییبو داخل اومد:
_ سلام...ژان با دیدن ییبو، شوکه خودکار از دستش رها شد و از جا پرید. حالا دیگه مثل قبل میتونست بدون استفاده از عصا روی پاهاش راه بره و یک هفته میشد که کارش رو توی بخش کالبدشکافی از سر گرفته بود:
+ ییبو..!ییبو با قدم های سریع به سمتش قدم تند کرد، میزو دور زد و قبل هر چیز دیگهای ژان رو در آغوش گرفت. ژان از حس عطر گرم و آغوش ییبو، لبخند زد و اون هم به سختی ییبو رو بغل کرد. سه روز قبل، ییبو برای انجام ماموریتی به خارج شهر رفته بود و سه روز بود که اونها همدیگه رو ندیده بودن. سه روز براشون مدت زیادی بود چون اونها توی این چند وقت، به هر لحظه دیدن هم عادت کرده بودن.
بعد چند لحظه که توی بغل هم آروم شدن، ییبو ازش جدا شد و بوسهی آرومی روی لبهای ژان کاشت:
_ حالت چطوره؟ژان دستش رو روی گونه ییبو گذاشت و با انگشت شصت شروع به نوازشش کرد:
+ خوبم..و اینبار این ژان بود که لبهای ییبو رو شکار کرد. پلکهای ییبو روی هم افتادن. دستش دور کمر ژان حلقه شد و اونو به خودش چسبوند. سرش رو کج کرد و عمیق تر لبهای ژان رو بوسید.
دست دیگه ژان پشت گردن ییبو نشست و اونو توی بوسه همراهی کرد.صدای بوسه پور شور و حرارتشون توی اتاق میپیچید و هر دو مرد رو حریصتر میکرد. لحظه از هم جدا و به چشم های هم خیره شدن. کسی نمیدونه چی توی نگاه هم دیدن، که ییبو به لبهای ژان حمله ور شد و در همون حال اونو سمت کاناپه های توی اتاق هدایت کرد.
بدون اینکه حتی یه لحظه هم از بوسه هاشون غافل بشن، ژان روی کاناپه سه نفره کِرِمی رنگ، دراز کشید و ییبو یه زانوش رو کنار بدن ژان روی کاناپه گذاشت و روی ژان قرار گرفت.
لحظهای برای نفس گرفتن از هم جدا شدن اما ییبو نتونست بیشتر از چند ثانیه جلوی میل شدیدش برای بوسیدن اون لبهای سرخ و خیس رو بگیره. برای چندمین بار توی توی دقیقههای گذشته، لبهای ژان رو به دهن گرفت و با ولع مشغول مکیدنشون شد.ژان دستهاشو روی پهلوهای ییبو گذاشت و همون طور که توی بوسیدن همراهیش میکرد، یکی از دستهاشو از زیر لباس مردونه طوسی رنگ ییبو رد کرد و با نوک انگشتهاش پوستش رو لمس کرد.
ییبو با همین لمس کوتاه خودشو بیشتر به ژان فشرد و توی دهنش آهی کشید. ژان از این فرصت استفاده کرد و زبونش رو داخل دهن ییبو سر داد و زبونش رو به بازی گرفت. از حس فضای گرم و خیس دهن و زبون ییبو، بدنش گُر گرفت. دست دیگهـَش رو پشت گردن ییبو گذاشت و اونو به خودش فشرد و شروع به مِک زدن عمیق زبون ییبو کرد.
YOU ARE READING
▪︎Death Angel▪︎
Fanfiction▪︎فرشته مرگ▪︎ هرگز نباید به آدما اعتماد کرد. به لبخنداشون.. به نگاهاشون.. به حرفاشون هیچوقت نباید اعتماد کرد. اینها همه فقط یه نقاب پوشالی هستن برای پنهان کردن شیطان درونشون... ........ خلاصه: وانگ ییبو یکی از باهوش ترین افسرای دایره جنایی، کسی که...