با حس سردرد شدیدی چشمهای دردناکش رو باز کرد. درحالیکه با یه دست سرشو نگه داشته بود با دست دیگه پلکهای بهم چسبیدهـَشو مالید.
روی تخت نمیخیز شد و خودشو توی یه مکان ناآشنا پیدا کرد.
آخرین چیزی که یادش میومد رفتنش به بار و سفارش نوشیدنی بود. پس الان توی این اتاق غریبهی شیک و مرتب چیکار میکرد؟!
چه اتفاقی افتاده بود؟لحاف رو کنار زد و توجهش به دستِ راستِ بانداژ شدهـَش، جلب شد. از سردردش میتونست حدس بزنه که دیشب بیش از حد نوشیده. برای فهمیدن زمان و مکانش، از تخت پایین اومد و از اتاق بیرون رفت. همه جا ساکت بود و فضای نیمه تاریک و گرگ و میش نشون میداد هنوز آفتاب بیرون نیومده.
وقتی وارد پذیرایی شد، تونست به آشنا بودن اونجا پی ببره؛ اونجا خونه ژان بود!
گشتی توی خونه زد اما خبری از خود ژان نبود. یهو در کناری اتاقی که توش بیدار شده بود، باز شد و ژان با تیشرت مشکی، شلوار بلند پاچه گشاد سفید و موهای نم دارش که شلخته روی پیشونیش پخش بودن، بیرون اومد.با بستن در و چرخیدنش سمت ییبو، از یهویی ظاهر شدنش جا خورد و با شوک دستش رو روی قلبش گذاشت:
+ اوه خدای من، ترسوندیم..!ییبو چیزی نگفت. ژان با دیدن نگاه گُنگش از کنارش رد شد و به آشپزخونه رفت. با باز کردن در یخچال، بطری آبی بیرون آورد و همینطور که از آب بطری توی لیوان شیشهای میریخت از آشپزخونه اُپن به ییبوی وسط پذیرایی نگاه کرد و پرسید:
+ خیلی وقته بیدار شدی؟ییبو سری به معنی نه به دو طرف تکون داد و بهش نزدیک شد و پشت کانتر ایستاد.
ژان لیوان پر از آب رو جلوش گذاشت:
+ بدنت باید ریکاوری بشه، برای همین باید زیاد آب بخوری.ژان بطری رو بلند کرد و قبل نوشیدن ازش پرسید:
+ الان حالت چطوره؟ سردرد نداری؟ییبو که هیچ چیز از دیدار دیشبش با ژان به خاطر نمیاورد با گیجی پرسید:
_ چه اتفاقی افتاده؟.. من.. من چرا اینجام؟!ژان که داشت از آب بطری مینوشید با این سوال نزدیک بود آب توی گلوش بپره که بطری رو پایین آورد و مقداری از آب داخل اون روی چونهـَش ریخت و چند قطره از اون تا زیر گردنش سر خورد:
+ یادت نمیاد؟نگاه ییبو روی اون قطرههای آب که لبها، چونه و گلوی ژان رو خیس و براق کرده، خیره موند و اصلا سوال ژان رو نشنید.
وقتی لبهای ژان دوباره جنبیدن، سرش رو تکون داد و با گُنگی لب زد:
_ چی.. چی گفتی؟ژان بطری رو همونجا روی کابینت رها کرد و با دور زدن کانتر جلوی ییبو ایستادو با چشمهای براق بهش خیره شد:
+ تو دیشب زیادی مست کردی و شماره من چون آخرین شماره لیست تماست بود، از بار بهم زنگ زدن و خواستن برم دنبالت و خب چون آدرس خونتو نداشتم آوردمت خونه خودم.
![](https://img.wattpad.com/cover/261583458-288-k128251.jpg)
YOU ARE READING
▪︎Death Angel▪︎
Fanfiction▪︎فرشته مرگ▪︎ هرگز نباید به آدما اعتماد کرد. به لبخنداشون.. به نگاهاشون.. به حرفاشون هیچوقت نباید اعتماد کرد. اینها همه فقط یه نقاب پوشالی هستن برای پنهان کردن شیطان درونشون... ........ خلاصه: وانگ ییبو یکی از باهوش ترین افسرای دایره جنایی، کسی که...