"Part 15"

351 95 20
                                    

صدای جیغ آژیر آمبولانس و کشیده شدن چرخ های تخت روی سرامیک ها.. بدنی غرق به خون و صورتی پوشیده شده از اشک...
دست خون آلود و سرد ژان میون انگشت های لرزون ییبو فشرده میشد.
ضربان قلبی که هر لحظه ضعیف تر میشد و کنارش قلب دیگه ای که با گذشت هر ثانیه مرگ رو تجربه میکرد...

= برید کنار.. برید کنار..!

این صدای فریاد پرستاری بود که تخت ژان رو به سمت اتاق عمل هدایت میکرد و از افرادی که سر راهشون بودن میخواست کنار برن. ییبو با آشفتگی کنار تخت میدوید و با التماس ژان رو صدا میزد.

با رسیدن جلوی اتاق عمل، یکی از پرستارا جلوی ییبو رو گرفت و باعث جدا شدن دست بی جون ژان از میون انگشتهاش شد:
= شما نمیتونید وارد بشین...

ییبو در حالی که اشک میریخت به آستین پرستار چنگ زد:
_ خواهش میکنم.. خواهش میکنم نجاتش بدین...

پرستار سرش رو تکون داد:
= مطمئن باشید ما تمام تلاشمونو میکنیم.

و خودش هم وارد اتاق عمل شد و درو به روی ییبو بست.
قلبش داشت از سینه ـَش بیرون میزد. اضطراب و نگرانیش هیچ حد و اندازه ای نداشت. پشت در اتاق عمل رژه میرفت و دستهای لرزونش رو بهم میفشرد.
انتظار و بی خبری، بدترین دردیه که میتونه برای یه آدم وجود داشته باشه. اون هم انتظار برای کسی که اندازه جونت عاشقشی و نمیدونی چه بلایی سرش اومده.
به ساعت بالای در اتاق عمل نگاه کرد. بیست و یک دقیقه...

چرا هیچ خبری نشد؟
اگه چیزیش بشه چی؟
اگه اون بمیره.. منم باهاش میمیرم..
به خاطر من این بلا سرش اومد.. خدایا باید چیکار کنم..؟

وحشت کرده بود.
میترسید...
از اینکه ژان رو از دست بده به حد مرگ میترسید.

یک ساعت و هشت دقیقه...
ییبو دیگه حتی نمیتونست سر پا بایسته.. از فکر از دست دادن ژان، جوری پاهاش میلرزید که همون جا گوشه دیوار سر خورد و روی زمین آوار شد.
دستهاش رو بلند کرد و با دیدن خون خشک شده ژان و یادآوری اون لحظات، سینه ـَش تنگ و نفس هاش منقطع شدن.


دو ساعت و پنجاه و چهار دقیقه...
سرش رو به دیوار تکیه داده بود و قطره های اشک از گوشه چشمش به پایین سقوط میکردن. دستش رو روی سینه ـَش گذاشت و به پیرهنش چنگ زد:
_ ژان... آهــه...

اونقدر قلبش درد میکرد که حتی نمیتونست کلمه ای به زبون بیاره. اگه بلایی سر ژان میومد هیچوقت خودش رو نمیبخشید.

با حس باز شدن در ها به دو طرف، به سرعت از جا پرید و به سمت مردی که با لباس، ماسک و کلاه جراحی بیرون اومده بود هجوم برد:
_ چیشد؟ ژان.. ژانم حالش چطوره؟

مرد با عجله اونو کنار زد:
= شرایطش خیلی وخیمه.. خون زیادی از دست داده.

با این حرف ییبو خشکش زد. چشمهاش سیاهی رفتن و همونجا سقوط کرد. که مرد کنارش نشست و صداش زد:
= آقا.. آقا حالتون خوبه؟

اما ییبو هیچی نمیشنید فقط یه چیز توی ذهنش جولون میداد.. ژان. شرایط ژان وخیم بود؟
قلبش جوری تیر میکشید انگار خنجر تیزی توی قفسه سینه ـَش فرو کرده باشن. نفسش بالا نمیومد. حس اینو داشت که یکی گلوش رو گرفته و با تمام زورش داره فشار میده تا اونو خفه کنه.

قلب عاشقش دیگه ضربان نداشت و این فقط درد بود و درد، که احساس میکرد. مرد با دیدن وضعیت ییبو از جا بلند شد و کس دیگه ای رو برای رسیدگی به شرایطش صدا زد و خودش برای بردن خون به اتاق عمل رفت. در حال حاضر هر ثانیه حیاتی بود و نباید الکی اونو هدر میداد.

یکی از پرسنل های زن کنارش نشست تا کمکش کنه:
*لطفا آروم باشین...
ییبو که به سختی نفس میکشید، چند بار مشتش رو روی سینه ـَش کوبید و اشک هاش مظلومانه روی زمین سقوط میکرد:
_ تقصیر منه.. اگه.. اگه چیزیش بشه...

همون لحظه دستی دور بازوش پیچید و مجبورش کرد سرش رو بلند کنه:
= ییبو..!

ییبو با صورتی رنگ پریده، اشک ها و نگاهی که درد رو فریاد میزد به ژوچنگ نگاه کرد:
_ ژان.. به خاطر من...

ژوچنگ به کمک دختر اونو بلند کردن و روی صندلی های پلاستیکی انتظار نشوندن:
= اون خوب میشه.. آروم باش.

پرستار رو به ژوچنگ کرد:
*اون شوکس و دستش زخمیه، نیاز به درمان داره.

ژوچنگ وقتی آستین خیس از خون و قطره های سرخی که سرامیک های اون اطراف رو کثیف کرده بود دید با نگرانی گفت:
= ییبو دستت زخمی شده!

ییبو با این حرف برای اولین بار به بازوی چپش نگاه کرد. بازوش زخمی بود اما اون هیچ دردی حس نمیکرد. مگه اصلا زخم بازوش اهمیتی داشت وقتی ژان چند متر اونطرف تر داشت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد؟

ژوچنگ دست دیگه ـَش رو کشید:
= زود باش همین الانم دیر شده.. نیاز به درمان داری.

دست ژوچنگ رو پس زد:
_ من خوبم.

ژوچنگ با نگرانی باز هم برای بلند کردن ییبو تلاش کرد:
= معلومه که خوب نیستی احمق.. بلند شو. باید زخمتو ببندن. اگه اینجوری ادامه بدی کار خودتم به اتاق عمل میکشه!

ییبو بار دیگه به ساعت نگاه کرد. سه ساعت و سی و هشت دقیقه...

_ چنگ چرا اینقدر طول کشیده؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟

ژوچنگ با کلافگی اخم هاش رو در هم کشید:
= خودت داری اینجا پس میوفتی بعد نگران یکی دیگه ای؟ چرا داری لجبازی میکنی.. بلند شو.

ییبو اینبار با اشک فریاد کشید:
_ برام مهم نیست، اگه.. اگه بلایی سر ژان بیاد منم همراهش میمیرم میفهمی؟

ژوچنگ از این حرف یکه خورد و صداش خفه شد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در اتاق عمل برای بار دوم باز شد.
ییبو، ژوچنگ و اون دختر رو کنار زد و سمت دکتر دوید:
_ التماس میکنم بگید حالش خوبه.. خواهش میکنم...

دکتر ماسکش رو پایین کشید و لبخند آرامشبخشی روی لبهاش نشوند:
+ با اینکه شرایط بحرانی داشتن اما خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود و فعلا خطر رفع شده.

ییبو با این حرف، برداشته شدن وزنه های سنگین درد رو از روی قلبش به وضوح احساس کرد. نفس عمیقی کشید و میون اشک لبخند زد:
_ خیلی ممنونم.. شما زندگی دو نفرو.. نجات دادین.

و با تموم شدن حرفش، جلوی چشمهاش سیاه شد و از هوش رفت.

******
دختر نسکافه آماده رو توی ماگ خالی کرد و همینطور که منتظر جوش اومدن آب توی کتری برقی بود، کنترل رو برداشت و ال ای دی بزرگی که به دیوار دفتر کارش نصب شده بود رو روشن کرد و زد شبکه خبر...

با صدای تیک مانندی که میگفت آب جوش اومده، کنترل رو روی مبلها انداخت و به سمت دیگه اتاق رفت. آب جوش رو توی ماگ ریخت و مشغول به هم زدن محتوای اون شد.

« توجه شما رو به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده جلب میکنم: امروز صبح یک دستگاه خودروی بمب گذاری شده در پارکینگ اداره پلیس منفجر شد. طبق گزارش خبرنگارهای ما، این انفجار در پیرو پرونده قتل سریالی بوده و انفجار صورت گرفته باعث جراحت وخیم کالبد شکاف این پرونده، آقای شیائو ژان شده است. ایشان در بیمارستان..»

لیوان از دست جینگهوا رها شد و با برخوردش به سرامیک های کف زمین با صدای بلندی شکست و شلوار سفید دختر رو لکه دار کرد.

با چشم های گرد شده و قیافه ای متحیر به صفحه تلویزیون خیره شده بود که صحنه ضبط شده انفجار رو توسط دوربین های امنیتی نشون میداد:
+ این.. این امکان نداره!!

به سمت میزش هجوم برد و به گوشیش چنگ زد و شماره ژان رو گرفت، اما اون خاموش بود.

با ناباوری باز هم سعی کرد باهاش تماس بگیره:
+ این امکان نداره.. من.. من باهاش حرف زدم..!

با پخش شدن فیلمی که از انتقال ژان به بیمارستان گرفته شده بود، در حالی که اشک هاش راهشون رو روی گونه هاش پیدا کرده بودن فریاد زد:
+ لعنت.. لـعـنــت بهت لی جــون.. چطور تونستی اینکارو بکنی؟!

با حرص جیغ کشید و وسایل روی میزش رو پایین ریخت:
+ چطور تونستی اینکارو بکنی لعنتـــی..؟!

******
تو باختی.. باید مجازات بشی.. تو یه بازنده ای..
انفجار.. ژان.. خون.. شیشه...

چشمهاش با ترس باز شدن و با هول از جا پرید و نیمخیز شد.
در حالی که نفس نفس میزد به اطراف نگاه کرد و خودش رو روی تخت بیمارستان دید:
_ ژان.. ژان...

خواست از تخت پایین بره که متوجه سرم پشت دستش شد. دست دیگه ـَش رو برای در آوردن سرم جلو برد که وانگ لو همون لحظه داخل اومد:
+ داری چیکار میکنی؟

به سمتش دوید و دستش رو گرفت:
+ حالت خوبه؟ درد نداری؟

و با بغض و چشمهایی که برق اشک توشون نشسته بود ییبو رو در آغوش کشید اما حواسش بود که بازوی آسیب دیده ـَشو لمس نکنه:
+ میدونی چقدر نگرانت شدم احمقِ کوچولو..!؟

ییبو اما فعلا نمیتونست به ابراز احساسات خواهرش پاسخی بده، تنها یک اسم توی ذهن و قلبش فریاد زده میشد.

لو رو از خودش فاصله داد:
_ ژان..! من باید برم پیش ژان...

سرم رو بدون هیچ حسی از دستش بیرون کشید و به باریکه خون راه افتاده از اون بی توجهی کرد. لو با وحشت دستش رو گرفت و سرش داد کشید:
+ دیوونه شدی؟ کلی خون از دست دادی و از هوش رفتی، الان کجا میخوای بری؟

ییبو دست خواهرش رو کنار زد:
_ باید برم.. باید ببینمش..

لو شونه هاش رو گرفت و اونو سر جاش نشوند:
+ باید استراحت کنی.. دراز بکش.

همون لحظه زیشوان، همسر لو که تازه رسیده بود وارد اتاق شد و لو با دیدنش عصبی داد زد:
+ کجا بودی؟ چرا وایسادی!؟ بیا بگیرش، انگار واقعا دیوونه شده..!

زیشوان با قیافه متعجب از اون وضعیت آشفته به کمک لو رفت تا از بیرون رفتن ییبو از تخت جلوگیری کنه.

ییبو که از رفتار اونها کلافه شده بود ناگهان فریاد کشید:
_ دست از سرم بردارین...

لو و زیشوان خشکشون زد. ییبو آدمی نبود که صداش رو برای خواهر بزرگترش بالا ببره.

_ من چطور میتونم به خودم اهمیت بدم و اینجا دراز بکشم وقتی کسی که دوستش دارم به خاطر من تا پای مرگ رفته؟!

سکوت خفقان آوری بینشون حاکم شد. لو و زیشوان با چشمهای گشاد شده بهش زل زده بودن و سعی داشتن ربط حرف های ییبو با شخص دیگه ای که تو این انفجار زخمی شده، و از قضا یه مرد بود رو درک کنن.

فقط چند ثانیه زمان برد تا اخم های لو توی هم گره بخوره. جلو رفت و دستهاش رو روی شونه های ییبو گذاشت و تکونش داد:
+ دیوونه شدی وانگ ییبو؟ میفهمی داری چی میگی؟!

تمام این حرف هارو با صورت برافروخته از خشم توی صورتش داد زد.

ییبو بدون اینکه گردنش رو راست و به چشم های خواهرش نگاه کنه لب زد:
_ کاملا میفهمم چی میگم.. من دوستش دارم.

لو با شنیدن حرف های بی شرمانه ی ییبو که میگفت یه مرد رو دوست داره، دستی که تا لحظه قبل روی شونه ـَش بود رو به قصد سیلی زدن به صورتش بلند کرد اما نتونست. دستش همون بالا موند و بعد چند لحظه که انگار داره بین عقل و احساسش میجنگه دستش رو مشت کرد و با کلافگی اونو پایین انداخت:
+ بهتره این مزخرفاتو تموم کنی و به خودت بیای.

و اتاقی که ییبو درش بستری بود رو ترک کرد. زیشوان نگاهی به همسرش و بعد نگاهی به برادر همسرش انداخت و در نهایت، همینطور که لو رو صدا میزد به دنبالش از اتاق بیرون رفت.

ییبو هیچوقت تصور نمیکرد خواهرش اینجوری راجب گرایشش بفهمه و همیشه توی ذهنش واکنشش رو تصور کرده بود اما هیچی اونجوری که همیشه تصور میکرد پیش نرفته بود.

******
نفس هاش از دیدن ژانِ بی جون زیر اون همه دم و دستگاه، سنگین شده بود. دستشو روی شیشه آی سی یو گذاشت و با چشم هایی لبالب پر از اشک و صدای خشدار از بغضش لب زد:
_ الان چطوره؟

دکتر براش توضیح داد:
+ عمل خیلی سختی داشته و به خاطر خون زیادی که از دست داده سطح هوشیاریش پایینه. بریدگی گردنش به شریان های اصلی آسیب نزده اما مهره های گردنش آسیب دیدن. درباره زخم پهلوش هم یه شیشه بیست سانتی از قسمت پشت کمر وارد بدنش شده بود و به روده ها و قسمتی از کلیه راستش آسیب زده بود که جراحی اون با موفقیت انجام شده اما باید منتظر بهوش اومدن بیمار و دیدن نتایج عمل بمونیم.

ییبو دستی به چشمهاش کشید و سمت دکتر برگشت:
_ کِی.. کِی به هوش میاد؟

+ گفتم که.. اگه یه عمل عادی بود بعد چند ساعت بهوش میومد اما از اونجایی که خون زیادی از دست داده بود بدنش حین عمل دچار شوک و ایست قلبی شد و این ممکنه مغزش رو تحت تاثیر قرار داده باشه. با این سطح هوشیاری باید امیدوار باشیم که توی کما نره.

سرش گیج و جلوی چشمهاش سیاهی رفت که دکتر زیر بغلش رو گرفت:
+ آروم باش.. خودتم حالت خوب نیست.

چطور میتونست آروم باشه وقتی ژانش، کسی که اون رو عاشقانه میپرستید و از جونش براش عزیز تر بود توی همچین شرایط وحشتناکی به سر میبرد.
این آدمها چرا نمیفهمیدن؟! چطور میتونستن ازش بخوان آروم باشه وقتی نفس هاش به نفس های ژان بند بود؟

ادامه دارد...

******
نظرتون چیه؟
ووت و کامنت فراموش نشه لاولیا❤

▪︎Death Angel▪︎Where stories live. Discover now