"Part 12"

268 73 48
                                    

با احساس ناراحتی مهره‌های کمر و گردنش، کمی جا به جا شد که گردنش تیر کشید و باعث فشرده شدن پلک های بسته‌ـَش و همینطور ایجاد گرهی بین ابروهای کشیده و مشکیش شد.
تکیه‌ـَشو از کاناپه گرفت و سعی کرد صاف بشینه. با تکون دادن گردنش صدای خشک مهره‌هایی که بخاطر موندن توی وضعیت بد آزرده شده بودن، به همراه ناله زیر لبش بلند شد.
دستی به گردنش کشید و سعی کرد با ماساژ و تکون‌های آروم از کرختیش کم کنه.
سردردش هنوز هم ادامه داشت اما نه به شدت و وخامت روز قبل. با بهتر شدن وضعیت گردنش چند بار پلک زد و با چشم‌هایی که برای دید بهتر جمع و متمرکز شده بودن به اطراف نگاه کرد.

یادش نمیومد کی از خواب بیدار شده.. برای رفتن به اداره لباس پوشیده و دوباره روی کاناپه خوابش برده!!
احساس استرس و دلشوره عجیبی داشت. یه حس با منبعی نامعلوم که باعث تهوع و بهم پیچیدن دل و روده‌ـَش میشد.
نگاهش به میز جلوش و قوطی کپسول های مسکن و آرامش بخش افتاد. قوطی که روی میز افتاده و بخشی از قرص های سفید رنگ داخلش بیرون ریخته بود رو برداشت و اسم روش رو خوند.. یه خواب آور و مسکن قوی که حالا انگار تاثیرش رو از دست داده بود و دیگه به بهبود حالش کمکی نمیکرد.

بعد برگردوندن قرص‌های پخش شده روی میز به قوطی، درش رو بست و اون رو روی میز انداخت. سرش رو به دست‌هاش تکیه داد و نفسش رو بیرون فوت کرد.
با خونه اومدن نه تنها حالش بهتر نشده بود بلکه نگرانی و تشویش درونیش از قبل هم بیشتر شده بود.
سرش رو بلند کرد و با دیدن ساعت دیواری که عدد یازده و چهارده دقیقه رو نشون میداد چشمهاش گرد شد و با شتاب از جا پرید:
+ اوه خدای من..!

فکر میکرد فقط چند دقیقه یا حداکثر نیم ساعت خوابش برده؛ اما همین الان هم چند ساعت دیرش شده بود.
با نگاه به اطراف و ندیدن عینکش، سمت اتاق خواب دوید و اونو رو پاتختی پیدا کرد. برش داد و اونو به چشم‌هاش زد و بعد برداشتن اورکت و سوییچش از روی تخت، با عجله به سمت در قدم تند کرد.

امیدوار بود که ییبو تونسته باشه راهی پیدا کنه، با فکر کردن به این موضوع که فقط پنج ساعت تا پایان فرصت سه روزه قاتل باقی مونده، نرسیده به در، هجوم محتویات معده‌ـَش رو به سمت گلوش احساس کرد و مجبور شد با رها کردن وسایل‌های توی دستش به سمت دستشویی بدوه.

به محض رسیدن به توالت با زانو روی سرامیک‌ها سقوط کرد و تمام محتویات اسیدی معده‌ـَش رو بالا آورد.
هنوز نفسش کاملا بالا نیومده بود که بار دیگه عق زد. لبه سنگ سرد توالت بین انگشت‌هاش فشرده میشد و با اینکه هیچ چیزی توی معدش وجود نداشت اما هنوز هم پشت هم عق میزد و هر بار بالا اومدن روده‌هاش رو به وضوح حس میکرد.

هر موقع که اینطور استرس میگرفت و عصبی میشد بی اختیار حالت تهوع بهش دست میداد و سردرد میگرفت.
بعد پنج دقیقه بی‌وقفه عق زدن دست‌هاش شل شد و بی‌حال به دیوار تکیه داد. گلوش از مایع اسیدی معدش میسوخت. چشم‌هاش رو بست و سعی کرد نفس‌های منقطع شده و سینه‌ای که به شدت بالا پایین میشد رو آروم کنه.

▪︎Death Angel▪︎Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon