5. [شخصیتِ کودک]

Comenzar desde el principio
                                    

-" من بعدا باهات تماس می‌گیرم، فعلا شبت خوش "
یونگی گفت و تلفن را قطع کرد.

موبایلش را روی سکوی کنار وان گذاشت و سرش را سمت جیمین برگرداند.

نامشهود نگاهش را به حالات پسر رو به رویش داد.
نگاه معصوم و ترسیده، بدنی که جمع شده، لب های به سمت پایین و غمگین، و دست‌هایی که پشتش گذاشته.

هنوز شخصیت کودک بیدار بود.

-" چیزی لازم داری؟ "
یونگی با لحن آرامی پرسید.

جیمین سرش را به دو طرف تکان داد و چیزی نگفت.

یونگی نگاهش را به چهره‌ی برافروخته و مژه های خیس پسر داد
-" گریه کردی؟ چرا بیدار شدی؟ "

جیمین مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد
-" تاریک بود، ولی پیشم نبودی
توام زیر قولت زدی "

یونگی مکثی کرد
-" ازت معذرت می‌خوام، اینطور نبود که زیر قولم زده باشم. وقتی دیدم خوابیدی، فکر کردم دیگه نیازی بهم نباشه. "

جیمین نگاهش را از یونگی گرفت و سرش را پایین انداخت.

عقب رفت و با صدای لرزانی ادامه داد
-" اون شبا اذیتم می‌کنه "

یونگی که هنوز نمی‌دانست "او" چه کسی‌ست، تنها سر تکان داد
-" اینجا نمی‌تونه بیاد
در و پنجره‌ها قفلن، منم کسایی که اذیتت می‌کننو هیچ‌وقت راه نمی‌دم. "

دست خیسش را از داخل وان بیرون برد و به سمت جیمین دراز کرد
-" بیا اینجا "

پسر کوچیکتر دستانش را پشتش نگه داشت و نگاه مرددش را به یونگی داد.

یونگی با وجود روان خسته و پر تنشش لبخندی روی لب‌هایش نشاند و دوباره دستش را باز کرد.
با تن صدای آرامی گفت
-" بیا اینجا پسر خوب "

پسر کوچیکتر با قدم هایی نامطمئن سمت یونگی حرکت کرد و کنار وان ایستاد.
-" داغه "

یونگی به آب وان نگاه کرد و دوباره سرش را سمت جیمین برگرداند.
-" نه داغ نیست، ولرمه.
می‌تونی خودت با نوک انگشتت ببینی چطوریه. "

جیمین نزدیک تر رفت و انگشت اشاره‌ش را داخل آب برد.

یونگی صاف تر نشست و زانوهایش را خم کرد تا فضایی برای جیمین باز کند.

-" اگه دلت می‌خواد بیا بشین، منم خوابم نبرد برای همینم اومدم اینجا. "

پسر کوچیکتر لباس‌هایش را از تنش درآورد و پرسشگر به یونگی نگاه کرد.

-" لباساتو بذار رو سکو که خیس نشن "

یونگی گفت و دست پسر را موقع آمدن به وان گرفت
-" سر نخوری "

پسر کوچیکتر رو به روی یونگی نشست و پاهایش را داخل شکمش جمع کرد.

یونگی با دیدن چهره‌ی خجالتی پسر رو به رو، ناخودآگاه خندید و به آرامی روی نوک بینی پسر زد
-" تاحالا کسی بهت گفته چهره‌ت چقدر بانمکه؟ "

god's favorite.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora