A right or wrong decision?

Start from the beginning
                                    

سهون فاصله بینشون رو از بین برد و لبهاشو به لبهای بکهیون رسوند. از بودن با بکهیون اشتیاق زیادی نداشت و میدونست این رابطه بخاطر احساسات و عشق شکل نگرفته. این فقط کمکی بود به سهون برای فراموش کردن خاطراتش با لوهان.. و احساساتی که توسط بکهیون سرکوب میشدن..

پایان فلش بک."

نمیدونست چند ساعت از نشستنش و زل زدنش به صفحه گذشته بود
با مرور خاطراتی که با بکهیون داشت، نفس عمیقی کشید و موهاشو از صورتش کنار زد
ولی اون از روز تولد بکهیون، اونو نبوسیده بود.. از روز تولدش بهش نگفته بود که دوستش داره.. و بازهم سهون بود و حس خنثی‌‌ای که به بیون بکهیون داشت.کش و قوسی به بدنش داد و نگاهش رو روی بکهیون که همچنان پشت بهش خواب بود قفل کرد. اونقدر خسته بود که جهت خوابیدنش عوض نشده بود. سهون چه خبر داشت از بکهیون؟ در کل طول روز فکر و ذکرش لوهان بود و حتی وقت رسیدگی به کارهای شرکت رو هم نداشت
این وضعیت برای خودش هم کسالت بار شده بود چه برسه به اطرافیانش، نیاز به تغییری نبود؟ نمیدونست الان لوهان چیکار میکنه و با کی میگذرونه.. خوشحاله یا ناراحت.. اما برای لوهان مهم بود؟ سهونی که به راحتی خورد شد و با کلی خاطره تنها موند برای لوهان مهم بود؟ سوال مسخره ایه.. معلومه که نه. حتی سهون احتمال این رو میداد که لوهان اسمش رو هم فراموش کرده باشه
با تکخندی که درد ازش میبارید از فکر بیرون اومد، سمت تخت خم شد و طوری که زیاد تکون نخوره روش دراز کشید
کنار بدن بکهیون جا گرفت و پشت به پسر ریز جثه دراز کشید و چشمهاشو بست...

~~

چشمهاشو باز کرد و نگاهی به جلوش انداخت
به بدنش تکون ریزی داد و همینطور که سرش از بالشت فاصله میگرفت سمت سهون به پهلو دراز کشید
با دیدن چشمهای بسته سهون، موهایی که تار به تار روی پیشونیش ریخته بودن رو کنار زد و دستش رو سمت سینه خودش هدایت کرد
چند دقیقه تو‌ همین حالت، بدون حرکت نزدیک سهونش دراز کشیده بود و به چشمهای بستش خیره شده بود.. اون سهونو با تمام وجودش میپرستید، چی میشد اگه هر روز در همین فاصله نگاهش میکرد و بدون ترس منتظر میموند تا بیدار شه؟ خواسته زیادی بود؟
با آروم فاصله گرفتن چشمای سهون از هم، لعنتی به خودش فرستاد و نگاهش رو ازش گرفت
سرش رو پایین انداخت و چشمهاشو بست و پلکهاشو روی هم فشار داد
سهون با دیدنش، آروم لبهاشو از هم فاصله داد
-صبحت بخیر بیون

با شنیدن صداش، اخمی بین ابروهاش نشوند و لب پایینش رو گاز گرفت.. متاسفانه این بار موفق نبود خودش رو بیخیال نشون بده پس لبخند زورکی ای زد و سرش رو آروم بالا آورد و بهش خیره شد

+اوه..هون.. کی بیدار شدی؟

-همین الان

نگاهش رو روی سقف چرخوند و با ریز نگه داشتن چشمهاش سعی کرد خودش رو طوری جلوه بده که انگار تازه از خواب بیدار شده! و جدا از تمام این خل بازیهایی که جلوی اون درمیاورد دوباره حس میکرد این حجم از سرد بودن سهون هر لحظه ممکنه باعث یخ زدن قلبش بشه
دوباره به چشمای مردش خیره شد
+اها..خوب خوابیدی؟
مرد بزرگتر هومی کشید و لبش رو با زبونش خیس کرد
اون لبها برای بکهیون پرستیدنی بودن... با اینکه فقط یه بار توسطش مزه شده بودن، ولی اون لذت رو خیلی خوب به یاد داشت
نگاهی به لبهای سهون انداخت و مکث کرد
+خوبه..
به بکهیون خیره شده بود و بعد چند دقیقه، تصمیم گرفت سنگینی نگاهشو از روش برداره و اون پسر رو بیشتر از این دیوونه نکنه
از تخت بلند شد و سمت حمام قدم برداشت
توی چند ماهی که با هم زندگی میکردن، همیشه بکهیون به سهون ابراز علاقه میکرد و سهون به زدن یه لبخند اکتفا میکرد و اونو با اشکهاش و درد قلبش تنها میذاشت
چیکار میکرد؟ چیکار میکرد که سهون‌ لوهان رو فراموش کنه؟ اصلا این همون بکهیون مغروری بود که جلوی هرکسی ضعف نشون نمیداد؟ اما سهون که هرکسی نبود.. اون راحت تونسته بود بکهیون رو تبدیل به یه بچه کوچولو بکنه که هرشب و هرشب پشت در منتظر میمونه تا قهرمان زندگیش بیاد.. با تمام اینها بکهیون توجه سهون رو برای خودش میخواست.. فقط خودش.
رشته افکارش رو پاره کرد و از تخت بلند شد
طبق عادت همیشگیش، مسواک زد و چهره بی نقصشو توی آینه چک کرد.. سمت آشپزخونه قدم برداشت و مشغول درست کردن صبحانه شد
با شنیدن صدای قدمهای سهون، استرس خفیفشو نادیده گرفت و به کارش ادامه داد. حتی با نزدیک شدن سهون و وجود همزمانش با بکهیون توی یه مکان باعث حرکات غیرعادیش میشد، این عشق بود یا جنون؟ چهار ماه با این تپش قلبها و بی توجهیای سهون زندگی میکرد و برای ناراحت نکردنش، هیچ اعتراضی بهشون نمیکرد
از نظر خودش همین که اونو داشت براش کافی بود
سهون روی میز نشست و به خوراکی‌هایی که توسط بکهیون بعنوان صبحانه اماده شده بودن نگاهی انداخت
بکهیون با دو تا لیوان شیر که طعم یکیش توت فرنگی و طعم دیگری ساده بود پشت میز نشست
لیوان سهون رو روبروش گذاشت و نگاهش رو به مرد روبروییش داد و کمی از شیر توت فرنگیش رو سر کشید
بعد گذاشتنش روی میز و مطمئن شدن از اینکه سهون هم کمی از شیرش رو خورده سکوتو شکست

MirageWhere stories live. Discover now