A right or wrong decision?

Start from the beginning
                                    

~~

نفس عمیقی کشید و لبشو با زبونش خیس کرد
از پشت درخت بزرگی که کنار اون دریاچه بود، به بکهیون خیره شده بود و با چشمهاش تک تک حرکات اون پسر رو زیر نظر گرفته بود
بعد چند دقیقه ور رفتن با افکارش نفسشو بیرون داد. به درخت تکیه داد و به جلوش خیره شد.. یعنی میتونست از پسش بربیاد؟
بعد مکث کوتاهی و فکر کردن به حرفایی که قراره به بکهیون بگه، اروم سمت پسری که با گوشیش مشغول بود قدم برداشت
بیصدا کنارش نشست و این کارش باعث شد بکهیون از ترس، کمی از جاش بپره
مرد بزرگتر خندید و دستش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد
-ترسیدی؟
بکهیون هنوز به دست بزرگی که دور کمرش حلقه شد عادت نکرده بود و با همون کار کوچیک سهون، تپش قلب میگرفت.. با سعی در پنهان کردن حسش، با اخم به سهون نگاه کرد

+یه صدای پایی چیزی.. میخواستی منو سکته بدی اقای اوه؟

به کمر بکهیون فشار اورد و بلندتر خندید

-اینطور نیست.. ببخشید

لبخند محوی تحویل سهون داد و به دریاچه روبروش خیره شد

+چرا اینجا؟ توی سئول مکانای زیادی هست برا گذروندن وقت

سهون از لحن معترض بکهیون متوجه شد که بخاطر لوهان، از این مکان زیاد راضی نیست. نفسش رو خالی کرد و ادامه داد

-میخواستم یه چیزایی بهت بگم

بکهیون کمی ترسیده بود. چی قرار بود بشنوه؟ درباره رابطه سهون و لوهان؟ یا چیزی مثل اینکه لوهان برگشته و از کارش پشیمونه؟ میخواد به بکهیون بگه که نمیتونه باهاش زیاد وقت بگذرونه و درگیر رابطست؟ همه اینا فکرایی بود که به صدم ثانیه توی مغز بکهیون پدیدار شد
با نگاه سوالی و مضطربش سمت سهون برگشت و نگاهش کرد
+چ.. چی؟
سمت بکهیون چرخید و دستش رو از پشت کمر پسر به سمت خودش کشید
-میدونی که.. من بخاطر لوهان و با وجود گی بودنم سختیای زیادی توی این یه ماه کشیدم و..."
مکث کرد و همین برای درنیومدن نفس بکهیون برای چند لحظه کافی بود. داشت دیوونه میشد و به سختی میتونست لرزش دستاشو نادیده بگیره
بلاخره سهون نفسشو خالی کرد و ادامه داد
-نمیدونم چی بگم.. ازت.. ازت میخوام باهام زندگی کنی.. یعنی اینکه چیز.. ام.. منو‌ تو یه زندگی.. زندگی چیز.. عا زندگی مشترک رو شروع کنیم یا یه چیزی شبیه به این...

با دستپاچگی میگفت و هر لحظه منتظر ری اکشن بکهیون بود
بکهیون خشکش زده بود... چی فکر میکرد و چیشد!
نمیدونست چجوری باید حرکات و حرفهای سهونو برای خودش ترجمه کنه..حالا دیگه لرزش دستاش رو روی پاهاش هم حس میکرد

بعد مکث زیاد و سکوت طولانی‌ای که بینشون ساخته شد، سهون نگاهشو بین اجزای صورت بکهیون چرخوند
دست دیگشو رو پای بکهیون کشید و زمزمه کرد

-بک.. میدونم حس دوستانه ای بهم داری.. میدونم فقط به عنوان دوست منو میبینی.. ولی از اوضاعم خبر داری.. این یک ماهی که با هم بودیم برای لحظه ای با تو تونستم از فکر اون بیام بیرون و باورم نمیشد که تونسته باشم همچین کاری کنم
خیلی فکر کردم و.. حس کردم به وجود کسی مثل تو کنارم نیاز دارم..
صدای ارومش بعد از چند لحظه توی گوش سهون پیچید
+سهون..
مکث کرد، عاجزانه خندید و دست سهون رو گرفت.. تنها راهی که به ذهنش رسیده بود خالی کردن حرصش روی دست سهون بود.. حرصی که بخاطر حرفای سهون داشت متحمل میشد.. ولی از حق نگذریم.. با وجود حسی که به سهون داشت خوب نقش بازی کرده بود و تونسته بود خودشو طبیعی جلوه بده! حداقل از این بابت خوشحال بود که کاری نکرده بود که سهون بخاطرش اذیت بشه.
سهون به پسر کوچیکتر از خودش خیره شده بود و بلاخره سکوت بینشون رو شکست
-هنوز نمیخوای جوابمو بدی بک؟
با شنیدن صدای بم فرد روبروش، از افکارش دست کشید و سرش رو بلند کرد. این بهترین فرصت بود.. سهون فکر میکرد بکهیون اونو به اندازه یه دوست میبینه اما.. دلیل این سکوت این بود که درخواست سهون براش زیادی بود و به سختی تونست هضمش کنه.. و علاوه بر این، توی ذهنش داشت به خودش میبالید که بازیگر خوبی بوده! اما این موضوع باعث نشد که احساساتش پس زده بشه و از سر ناباوری و تعجب بغضی گلوشو چنگ زد
چند ثانیه بعد با پس زدن بغض لعنتیش که بد موقع مزاحمش شده بود زمزمه کرد
+اوکی اوکی اونطوری نگام نکن..قبول میکنم
این بار هم تونسته بود نقششو خوب ایفا کنه و از ریختن اشکهاش جلوگیری کنه.. پس نگاهش رو به سهون داد و متوجه تیله های مشکی مرد روبروش که به چشمهای خودش قفل شده بودن شد.. چند ثانیه ای به همون روال گذشت تا اینکه دستای سهون دور کمر بکهیون و دستای بکهیون دور گردن سهون حلقه شدن

MirageWhere stories live. Discover now