پارت 3

141 27 11
                                    

یک هفته ای از اومدن جونگ کوک گذشته بود و چند روز پیش چند مرد که خدمه اون بودن از راه رسیدن .

امروز قرار بود تهیونگ و جونگ کوک برای بازدید از سد همراه ملکه ماهی ها راهی بشن .

تمام راه ملکه جلو حرکت میکرد و چیزی نمی‌گفت

پس تهیونگ و جونگ کوک تصمیم به صحبت گرفتن .

_ درمورد اون دورگه ... چند روز پیش خوندم ...داستانش رو .

+ خب نظرت درموردش چی بوده ؟

_ به نظر من اسم جدیدش بهش میاد ...دورگه شیطان . نظر تو چیه ؟

+ به نظر من این داستان واقعیش نیست ... هیچ کس بد به دنیا نمیاد .

هه سان : اون افسانس... ولی درسته داستان واقعی چیزی نیست که توی کتاب خوندید یا پدرو مادرتون تعریف کرده

_ می‌دونی داستان اصلی چیه ؟

# اره .

+ تعریف کن پس

# اون بخواطر اینکه عشقش کشته شد این کار هارو کرد ... مردم زیادی رو فقط بخواطر ازدست دادن عشقش کشت ... داستان همینه .

_ خب چرا با عشقش فرار نکرد ...اینجوری هیچ کسی هم کشته نمیشد .

+ می‌خواسته فرار کنه ... ولی وقتی میرسه جنازه عشقش رو روی زمین میبینه ...

# جونگ کوک درست گفت ... میگن می‌خواسته فرار کنه ولی دیر رسید .

_ از کجا می‌دونستی ؟

+ مادر بزرگم چند وقت پیش برام داستان عشقی رو تعریف کرد ...که آخرش یک نفرشون مرد و دیگری دیوونه شدو خیلی هارو کشت . گفتم شاید پایان یکسان داشته باشه .

دیگه تا آخر راه ساکت شدن ...

قبول کرده بودن داستان همین قدر بوده در حالی که نبود ... افسانه دورگه زیبا تر از این حرف ها بود .

عشقی که اون دورگه نسبت به معشوقش داشت قابل مثال زدن نبود .

عشق به زیبایی مهتاب و به گرمی خورشید و به درخشانی لبخند نوزاد.

عشقی که اون دورگه رو پر از نور کرد و با رفتنش تمام نور هارو با خودش برد .

عشقی که در دنیا ممنوع بود... و معشوقش بهای اون عشق رو با جونش پرداخت.

...

۸۰۰ سال پیش .

پسر درون دست پر از گل قدم میزد ...پروانه ها دورش میچرخیدن  و پسر با لبخند به دنبالشون رفت .و توجهش به پسر دیگه جلب شد .

پسری که روی زمین چهار زانو نشسته بود و چشم هاشو بسته بود .

با حرکت دست هاش پروانه هایی متولد میشد و به پرواز در میومدن .

Hybrid prince Where stories live. Discover now