ولی جونگ کوک این رو مطمئن بود که اگر به پسر زیبا و مهربونی مثل تهیونگ نزدیک و نزدیک تر بشه ، حتما عاشق میشه ! ...
و این اتفاق هرگز نباید می افتاد !!!!
دوباره به تهیونگ نگاه کرد که با لب های جلو اومده به درامایی که پسره ، دختره رو ول میکرد و میرفت نگاه میکرد

_ ولی اون که عاشقش بود ! ...
بعد وا رفت ولی با حس درد توی کمرش دوباره به حالت اول برگشت
+ اون پسره لیاقت نداشت ... یه پسر بی سواد بود ولی دختره تحصیل کرده بود ! اونا اصلا به هم نمیخوردن !! ...
جونگ کوک جواب تهیونگ رو داد و نگاهش کرد
تهیونگ اخم کمرنگی کرد و گفت
_ قبول ندارم ... یعنی چون پسره بی سواد بود نباید عاشق هم میشدن ؟
+ نه ! ... اما پسره میدونست که نمیتونه دختره رو خوشبخت کنه ! برای همین ولش کرد ...
و نگاهش رو به تلویزیون داد
_ درسته ...
آروم گفت و سرش رو پایین انداخت
ولی دوباره به جونگ کوک نگاه کرد و شروع کرد به حرف زدن_ من اینجا هیچ لباس و وسایلی ندارم ... به نظرت میتونیم بریم خرید ؟
نامطمئن پرسید و به جونگ کوک خیره شد
+ آره ... میریم !
و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد
°°°
به پاساژ رسیدن و به طرف فروشگاه های لباس مردونه رفتن
بعد از خرید چند دست لباس راحتی ، مجلسی و بیرونی از مغازه بیرون اومدن و البته جونگ کوک وسایل رو حساب کرد و تهیونگ هم چیزی نگفت
اما بین راه چشم تهیونگ به مغازه ی کیوتی افتاد که چیز های فانتزی داست و باعث شد اون خوی کیوت تهیونگ فعال بشه
اون لیتل نبود و عاشق چیز های کیوت و عروسک ها بود
_ آممم ... جونگ کوک شی ... میتونم اون رو بخرم ؟؟؟
و به عروسک اشاره کرد

جونگ کوک نگاه متعجبی به چهره ی ذوق زده ی تهیونگ انداخت و شونه ای بالا انداخت
+ نمیدونم ... تو میخوای بخریش ؟
_ اوهوم ... میشه ؟!
+ آره !
و داخل مغازه رفتن و عروسک تا عروسک رو بخرن که فروشنده شروع کرد به حرف زدن
: ببخشید ... شما لیتل اید ؟؟؟
محض رضای خداااا ! به اون چه ربطی داشت ؟؟؟
تهیونگ نگاهی به چهره ی جونگ کوک کرد و سعی کرد آبرو داری کنه
_ آ ... آمممم ... نه ... عروسک رو برای خواهرم میخواستم ! ...
: اون پس شما باید برادر بزرگترش باشید
فروشنده به جونگ کوک اشاره کرد و گفت
تهیونگ خواست دوباره جوابی بده که صدای جونگ کوک مانعش شد
+ نه جناب ... همسرمه !!
دهن فروشنده از تعجب گشاد شد ولی صدایی ازش در نیومد
+ حالا اگه فضولیتون تموم شد ، عروسک رو حساب کنید که بریم چون کار های مهم تری از حرف زدن با به آدم فضول داریم !
تیکه ی آخر حرفش رو با طعنه گفت و کارتش رو سمت مرد گرفت
و فروشنده که حذفی برای گفتن نداشت سریع کارت کشید و گذاشت خود جونگ کوک رمز رو بزنه
از مغازه بیرون رفتن و جونگ کوک دستاش رو توی جیبش گذاشت
+ واقعا که چه آدمای وراجی پیدا میشن !
و " پوف " کلافه ای کشید
بعد از اون به یه مغازه ی شیرینی فروشی رفتن تا به گفته ی تهیونگ برای خواهرش ماکارون بخرن
°°°
به خونه برگشتن و به محض گذاشتن وسایل توی خونه ، تهیونگ لباس ها و بقیه ی چیز ها ^لوازم آرایشی و ...^ رو به اتاق برد تا مرتبشون کنه
بعد از مرتب کردن میزش ^که به درخواست خودش توی اتاق بود^ ، به سمت آشپز خونه رفت
( میز آرایش تهیونگ )
+ برای شام چی میخوری ؟؟ میخوام غذا سفارش بدم !
تهیونگ کمی مکث کرد و گفت
_ نمیشه خودم بپزم ؟ ...
جونگ کوک بی حس جواب داد
+ بلدی ؟
تهیونگ سعی کرد ذوقش رو مخفی کنه
_ اوه ... معلومه که بلدم !!! ...
پارت چهارم این داستان 🥺
تهیونگ قراره توی این داستان خیلی کیوت باشه پس عادت کنید بهش 🙂🤌💜
لطفا نقد و انتقاداتتون رو بهم بگید تا داستان با به میلتون پیش بره
لاو یو آلللللل 💜🥺
YOU ARE READING
𝚄𝚗𝚞𝚜𝚞𝚊𝚕 𝚕𝚘𝚟𝚎
Randomخلاصه : '' جئون جونگ کوک '' و '' کیم تهیونگ '' دو پسر که بدون هیچ حسی به همدیگه ، مجبور به ازدواج قراردادی و خیلی کار های دیگه میشن ولی چی میشه اگه در پایان تمام سختی هاشون ، عشق بزرگی نسیبشون بشه ؟ و در آخر شاید اون ازدواج ، بهترین اجبار عمرشون رو...