part 24 : New life

Start from the beginning
                                    

نیشخندی زد و با صدای خسته و بم شده اش به حرف اومد:«فکر کردی جراتشو دارن؟من پسر کیم چانگ ووکم. همین الانم حداقل بیست تا خوناشام بخاطر اینکه نمیدونستن هویت من چیه و فقط بخاطر ویژگی چشم های آبیمون نتونستن تشخیص بدن من جونگ کوکم یا تو و منو همراهشون آوردن قلبشون بیرون کشیده شد. البته بعد اینکه اون مرتیکه ی عوضی فهمید من کیم، نمیتونه بزاره من برم اما انقدرم احمق نیس که حداقل الان بهم آسیبی بزنه.تو نگران من نباش ...خوشحالم که اینجا پیشتم...نمیدونم اگه توی این وضعیت تنها بودی چه حالی پیدا می کردم.از اینجا نجاتت میدم اصلا نترس.»

جونگ کوک با حرص بینیش رو بالا کشید و خوشحالیش رو مخفی کرد:«عموی احمق...کی گفته که من ترسیدم؟اگه تنها بودم خیلی بهتر بود.بخاطر من آسیب دیدی....چیکارت کردن؟»

یونگی تک خنده ی آرومی کرد:«بهت نمیومد انقدر دوسم داشته باشیا!چیزی نیست، نزدیک دو سوم خون بدنمو خالی کردن تا نتونم از قدرتام استفاده کنم.نمیمیرم...فقط مثل یه موجود بدرد نخور هیچکاری ازم بر نمیاد.»

جونگ کوک با ناراحتی تمام انرژی بدن کرختش رو جمع کرد و خودش رو به سمت یونگی کشید.

بخاطر اثرات اون ماده ای که هوشیاریش رو گرفته بود هنوز هم احساس سرگیجه و سنگینی وحشتناکی داشت.

حس می کرد که به تمام اندام های بدنش وزنه های ده کیلویی بستن و اون برای چند سانت حرکت کردن در حال زور زدن بود.

زمانی که دست های دراز شده اش فقط نیم متر با عموی بی حالش فاصله داشتن، با صدای ترق تروق زنجیر پاش متوقف شد و نتونست حتی میلی متری جلوتر بره.

مثل یه سگ نگهبان زنجیرش رو به گوشه ی سنگ های سیاه رنگ دیوار چفت کرده بودن و جونگ کوک با دیدنش، پر از حرص دندون هاش رو به هم فشرد.

فکر می کرد فقط پاها و دست هاش رو به هم بستن اما انگار اینطور نبود.

یونگی با دیدن چشم های نا امیدش و آهی که از بین لب هاش خارج شد سعی کرد لبخندی روی لب هاش بنشونه تا به پسر ناراحت دلداری بده.

:«انرژیتو هدر نده، گرد گل آناستازیا روی تو خیلی بیشتر از من اثر داره. برای همینه که نمیتونی درست حرکت کنی. اون احمقا چه فکری کردن.اگه یکم بیشتر ازش استفاده می کردن معلوم نبود چه بلایی سرت میومد.هنوز قدرت هات فعال نشدن...»

جونگ کوک هومی کشید و خودش رو روی زمین رها کرد.

دیگه نمیتونست پلک هایی که باز روی هم می افتادن رو کنترل کنه.

خواب بهتر بود...بهتر از این کابوس واقعی.

یونگی از منظم شدن نفس های پسر روبروی پاهاش متوجه شد که دوباره خوابیده و آهی از سر نگرانی کشید.

میدونست که پدرش میتونه متوجه شه که کی اونها رو اسیر کرده اما هیچ مدرکی برای حمله ی مستقیم وجود نداشت و اگه اونها بی گدار به آب میزدن کل خاندان و متحدانش درگیر جنگ می شدن.

My Immortal Daddy [Taekook]Where stories live. Discover now