Part 11

131 13 32
                                    

(ساعت ۱۰ شب عمارت مین )
یونگی خسته و کلافه به خونه برگشت
بخاطر اتفاق های امروز و یک پرستار سمج که سعی داشت اغواش کنه و همسر عزیزش که از قضا باهاش قهر کرده بود قابلیت کشتن صد نفر یک تنه داشت
قبل اینکه بره به اتاق مشترکش با هوسوک یک خدمتکار اومد نزدیک
خدمتکار : ارباب
یونگی : چیشده
خدمتکار : طبق دستوری که دادید ما چیز هایی که گفتید اماده کردیم اما ارباب هوسوک حاضر نشدن بخورن
فاک تحمل این یکی نداشت...همسرش لج کرده بود و این اصا خوب نبود
همون لحظه به تمام هورمون های بارداری و افرادی که رو مخش بودن فش داد
یونگی : میز اماده کنید
خدمتکار اطاعت کرد و رفت
یونگی وارد اتاق شد
هوسوک رو تخت بود و مثل یک گلوله تو خودش جمع شده بود
یونگی رفت رو تخت و سعب داشت اروم بیدارش کنه تا غذا بخوره
مژه هاش خیس بود و رد اشک هاش رو گونه هاش مونده بود
با دستش اروم گونه هاش نوازش کرد و بعد بوسه های متعددی روی لب هاش گذاشت
یونگی : بیبی.....بیدار شو......خوشگلم.....همسر عزیزم
هوسوک چشماش رو اروم باز کرد و دید یونگی داره این کار میکنه
اخم کرد و برگشت اون سمتی
یونگی نمی دوست چه واکنشی نشون بده....بخنده؟ گریه کنه؟
ولی میدونست اگه بخنده اوضاع بدتر میشه
از پشت محکم بغلش کرد
با یک دستش شکم همسرش که یه کوچولو بالا اماده رو لمس میکرد 
و مدام داخل گردنش رو بوسه بارون میکرد
هوسوک هنوز هم حرفی نمیزد
یونگی : سنجاب من نمیخواد باهام حرف بزنه؟ خورشید من؟
هوسوک : عمرا حالا هم ولم کن میخوام زنگ بزنم سهون تا از حال خواهرم مطلع شم
یونگی : خب بخاطر تو و فندق بهت نگفت شوک ندم بهت .... من ازت عذر میخوام حالا پاشو بریم غذا بخوریم، حواسم هست که امروز هیچی نخوردیا
هوسوک : مین یونگی شی من باهات قهرم و از دستت عصبانیم پس نووووو
یونگی از جاش بلند شد و رفت اون سمت تخت
هوسوک رو براید استایل بلند کرد و به سمت اشپزخونه رفت
هوسوک رو روی صندلی نشوند و خودش رو صندلی کناریش نشست : مگه جرات اینم داری رو حرفم حرف بزنی؟ از کی تاحالا شدم مین یونگی شی؟
هوسوک : اره میتونم جناب.... و از همین الان مین یونگی شی هستیییییی
یونگی تکه ای مرغ با چنگال برداشت و سمت دهن هوسوک گرفت : بخور سوک
(مدیونم اگه فکر کنم من برای مرغ بال بال میزنم بعد الان اسمش اوردم و میخواممممم)
هوسوک با لجبازی تمام بهش نگاه کرد : خیر نمیخوام
یونگی نفس عمیقی کشید و برای بار دیگه جملش رو تکرار کرد و باز هم مخالفت همسرش رو شنید
دیگه نتونست تحمل کنه .
با تمام عصبانیت لیوان و بشقابی که جلوش بود به زمین پرت کرد و از جاش بلند شد : میشه لجبازیت رو بزاری کناررررررر....امروز به قدر کافی ریده به اعصابم توهم بیشتر برین توشششش....خیلی استادی همسر عزیزمممم.....چندبار گفتم دیگه نمیخواد بری اون باشگاه کوفتی، اگه نمیرسیدم معلوم نبود چه اتفاقی ممکن بود برات بیفتههههه....داشتممممم از نگرانی سکته میکردم اینارو میفهمی؟ میفهمیییییی؟
بقیه حرفاش رو خورد و رفت تو اتاق کارش
هوسوک بی صدا اشک میریخت
این رفتاراش دست خودش نبود
حس نا امنی و خطر داشت
ولی اینا به کنار اون همسرش رو ناراحت کرده بود
باید میرفت بابت رفتار بدش عذر خواهی میکرد
یه سینی بزرگ برداشت و از هرکدوم از غذاهای خوشمزه رو میز یه کاسه برداشت و بعدش خواست که بره جلوش رو ندید و یه تیکه شیشه رفت تو پاش
(نمیدونم میدونید یا نه ولی شیشه بشکنه تا یکی دو متری اون محل پر شیشه خورده میشه :) انقدر بده)
سینی رو محکم گرفت تا از دستش نیفته
اشکاش با سرعت بیشتری از چشماش خارج میشد
الان وقت این نبود که بیفته زمین رو پنجه پاش راه رفت و خودش رو به اتاق کار یونگی رسوند در باز کرد و رفت تو
یونگی تو یکی از دستاش مشروب و دست دیگش سیگار کاپتان بلک روی کاناپه چرمی مشکی رنگ نشسته بود

هوسوک اومد جلو تر و سینی رو گذاشته رو میز وسط اتاق
الکل و سیگارش رو ازش گرفت که باعث شد چشمای مرد باز شه و بعد رو پاش نشست
هوسوک : م...مع...معذرت میخوام....خ... خیلی بد رفتاری کردم
همونطور که اشکاش میریخت پایین گفت : خ...خب من ترسیدم خیلی زیاد... هق یونی قول میدم بیشتر حرفت گوش بدم....الانم سرم داد زدی قلبم شکست
یونگی مقاومتش شکست و بغلش کرد
یونگی: اروم باش بیب منم معذرت میخوام
یونگی کم کم ریختن چیزی روی پاش (🦶این قسمت) حس کرد
سرش رو جلو تر برد و دید از پای همسرش خون میاد
یونگی اخماش توهم رفت : تو اخر منو میکشی با این کارات....فاک به من که حواسم نبود حداقل بگم بیان جمعش کنن
اروم رو مبل درازش کرد و بعد تو اتاق دنبال جعبه کمک های اولیه گشت
وقتی پیدا کرد و اول با انبر تیکه شیشه رو از پاش دراورد
هوسوک لب هاش رو گاز گرفت تا جیغ نزنه
بریدگی عمیق نبود و نیاز به بخیه نداشت پس فقط با بتادین ضدعفونی و پانسمان کرد

یونگی چیزهای اضافه رو کنار گذاشت و سینی رو کشید نزدیک و رو کاناپه کنار هوسوک نشست
پاهاش رو روی پاهای خودش گذاشت و با گرفتن دستاش کمک کرد تا بشینه
سینی رو برداشت و شروع کرد به غذا دادن به هوسوک
هوسوک بینیش رو بالا کشید و با دهن پر بهش نگاه کرد : خودتم بخور
یونگی با لبخند جوابش رو داد : چشم سنجاب خانم
هوسوک توده غذایی داخل دهانش رو قورت داد : یه سنجاب خانومی بهت نشون بدم مرتیکه
و این حرف مساوی شد با منفجر شدن یونگی از خنده
هوسوک اخماش توهم رفت : مین یونگی شیییییی
یونگی خندش رو خورد : ببینم این مین یونگی شی ینی چی هی میگی
هوسوک حالت فیلسوفانه به خودش گرفت : براساس اخرین اطلاعات داده شده شما هنوز کاری نکردید که من اشتی کنم باهاتون پس تا اون موقع مین یونگی شی هستید
یونگی یکی از دستاش رو اورد بالا و بوسه ای روش زد : چشم حتما همسر خوشگلم
یونگی سینی رو گذاشت رو میز : بیبی من باید یچیزی بگم خیلی فوریه
هوسوک با این حرفش یکم استرس گرفت : خ...خب؟
یونگی: فردا شب باید بریم به یک مهمونی
هوسوک متعجب بهش خیره شد : چییی؟ کجا
یونگی لباش رو محکم بوسید : اه چیزی نیست...فقط اون پیر خرفت بازم ادعای بزرگ بودن و سوار بر کشتی های دزدان دریایی پیدا کرده
هوسوک : نمیخوام...اخرین باری که تو مهمونی کوفتیش دعوت شدیم میخواست....
حرفش رو خورد و بعد دستش رو گذاشت رو شکمش : اخ اخ اخ درد میکنههههههه
یونگی یکی از ابروهاش بالا برد : نمیتونید از زیر اون چیزی که میخواستی بگی در بری.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
های گایز
چطورین
بعد یه مدت اومدم :)
ببخشید دیگه سرم با امتحانا گرم بود
لذت ببرید
ووت بدید
باییییییییییییییییییییییی☀🥺

Bad Dream 2Where stories live. Discover now