Part 6

156 17 46
                                    

هوسوک دست از کارش میکشه و تو چشمای یونگی نگاه میکنه : یونگ....اگه....اگه نبود از دستم عصبی میشی؟ یا منو ول میکنی؟ استرس دارم براش و نمیتونم درگیری ذهنم رو کنترل کنم
یونگی فکر میکرد این یه بازیه که هوسوک گولش بزنه و یه حرکتی بزنه ولی بیشتر از چشماش و احساسی که منتقل میکرد مشخص بود هیچ بازی ای در کار نیست : نگران نباش لاو....این یه احتماله . بعدشم اگه نبود خب تلاش میکنیم که بشه
بوسه ای رو لباش میزنه : استرس نگیر خب؟ من نه قراره از دستت عصبی شم نه ولت کنم
مین یونگی بدون همسرش هیچی نیست....اسون بدستت نیاوردم که بخوام اسون از دستت بدم....تا وقتی اب اقیانوس ارام و اطلس باهم قاطی نشه عاشقتم و برات زندگی میکنم
هوسوک : اوه....یونی من الانه که بزنم زیر گریه....تو ابراز احساسات خیلی پیشرفت کردی
الانه که ذوب شمممممم......آی لا یوووووووو
و برای چندمین بار لبهاشون رو بهم متصل میکنن و جنگ بین بازی لبهاشون رو شروع میکنن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
(دو روز بعد، بیمارستان )
هوسوک روی تخت دراز کشید و کمی از بلیزش رو بالا داده بود
دکتر کمی ژل روی سطح شکم او ریخت و بعد دستگاه رو روش قرار داد و به مانیتور خیره شد.
دکتر با پیدا کردن اون موجود کوچولو لبخند میزنه : اوه فسقلی رو پیدا کردم بلاخره....خیل دوس نداره رو نمایی کنه از خودش
ریحانا و مینهو و مینسوک همزمان قربون صدقش میرفتن
مینهو : داداشی یا آجی؟
دکتر مهربون نگاهش میکنه : فعلا معلوم نیست کوچولو.....فعلا نمیخواد ما بفهمیم
مینسوک: کی میاد تا بغلش کنمممم
دکتر : امممم باید شیش ماه صبر کنی
مینهو اخم میکنه یدونه میزنه رو بازوی برادرش : اجه به اون بیشتل از من تبجه تُنی انگدر ژیغ میزنم کنال گوشت تا اوف شی که منو ول نتُنی( اگه به اون بیشتر از من توجه کنی انقدر جیغ میزنم بغل گوشت تا اوف شی که منو ول نکنی )
مینسوک خواهرش بغل میکنه : نه آجی....من تو رو ول نمیکنم....هم از تو هم از نینی مراقبت میکنم
ریحانا : ویییییی دلم قنج رفت برید بیرون ابراز احساسات کنین
مینسوک : ینی بریم کجا آنی؟
ریحانا : برید پیش سهون باهاش حرف بزنید تا ما بیایم
مینسوک و مینهو رفتن
ریحانا سمت دکتر برگشت : میشه ازین عکس داشته باشیم؟ دوتا
دکتر بله ای گفت و اون کار رو انجام داد
هوسوک از بغل تخت به گفته دکتر دستمال کاغذی برداشت و رو شکمش رو پاک کرد
از دیروز که جواب ازمایش اومد و فهمید بارداره بازم ترسش بهش غلبه کرده بود و کم حرف شده بود
ریحانا کمک کرد داداشش از تخت بیاد پایین
دکتر : اوه اینو یادم رفت بگم بهتون اندازه جنین نسبت به یک جنین سه ماه کوچیکه
لطفا به خودتون خیلی برسین و خوب غذا بخورین و خب درباره رابطه جنسی هم میتونید تو همین دوره سه ماهه بارداریتون و هفت ماهگیتون یکبار انجامش بدید
هوسوک سرش رو تکون داد و بعد از تشکر کوتاهی از اونجا خارج شدن
ریحانا کلافه ازین کارای برادرش وقتی رسیدن بیرون، بازوش رو کشید تا از
حرکت وایسه : سهون...بچه هارو ببر تو ماشین
سهون اینکار رو انجام داد
ریحانا : سوک میشه بگی چه مرگته....الان باید خوشحال باشییی و اماده بشی به یونگی بگی وگرنه من و اون دوتا دهن لق قو....
هوسوک که بغض کرده بود وسط حرفش پرید: من خیلی خوشحالم که قراره بازم یه بچه دیگه داشته باشم ولی فقط میترسم چون الان موقعیت حساسی داریم نسبت به قبل و نباید کسی از دشمنامون ازین موضوع بویی ببره...من نمیخوام اتفاق بدی بیفته....میفهمی؟
ریحانا داداشش رو به اغوش کشید : از چی میترسی داداشی؟ اون پبو های احمق جرات نزدیک شدن ندارن و نخواهند داشت....نمیذارم هیچ اتفاقی بیفته....خودم مراقبتم. ولی برای گفتنش به مین عبضی برنامه ای داری؟
هوسوک از بغل خواهرش درومد و سرش رو به نشونه نه تکون داد : نمیدونم اصلا چجوری بگم
ریحانا پوکر شد : سر مینهو چجوری گفتی پس؟ ایش خب میتونی با گوش دادن به حرف دکتر از طریق رابطههههه....
هوسوک:شات آپپپپپپپپ.....یه مشت منحرف دورم جمع شدن
(که خودشم جزوشونه البته )
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
(عمارت مین....بعد از ظهر )

Bad Dream 2Where stories live. Discover now