part 1

273 22 11
                                    

با تموم شدن جلسه طولانی و پر تنش بین باند اگوست دی( باند یونگی ) و باند شوکیم( یه باند قاچاق اسلحه) بلاخره همه یه نفس عمیق کشیدن و از جاهاشون بلند شدن.
یونگی با دستش موهاشو عقب داد و گوشیش رو از جیبش دراورد و با یه عالمه میس کال مواجه شد و همش هم از طرف همسرش بود.
به ساعت رو صفحه گوشیش نگاه کرد و دید از دوازده شب هم گذشته بود.
رفت تو صفحه تماس و اسم مای سانشاین رو لمس کرد
بعد چندتا بوق هوسوک برداشت و از پشت گوشی یه جیغ بنفش کشید و باعث شد یونگی گوشی رو یکم از گوشش فاصله بده
هوسوک : اومدی خونه برو هرجا دلت میخواد بخواب اقای مین فاکینگ یونگی گوجوووووو
یونگی : یاااااااا هوسوکا خب جلسه طول کشید تقصیر من چیه
هوسوک : همینی که گفتم
یونگی خنده ریزی کرد : سنجاب من الان باهام قهر کرده؟ هوم؟
اشکال نداره.... میام خونه از دل بیبیم در میارم
هوسوک که یکمی نرم و رام شده بود سعی کرد همونجا از ذوق غش نکنه: باش...حالا تصمیم میگیرم برای اینکه ببخشمت یا نه....ریحانا اونجاست؟
یونگی : اهوم....جلومه
هوسوک: سلاخیش میکنی میاریش خونه ها وگرنه یه روز کامل باهات قهر میمونم
میدونی که میمونممممم
یونگی : باور کن بزرگ شده هوسوکا بزار خوش بگذرونه.... همینجوریش بخاطر کارا....
هوسوک نمیذاره حرفش تموم شه : اون اسمش خوشگذرونی نیست اقای مین اون داره خودشو با الکل و سیگار خفه میکنه . نمیخوام تو این سن انقدر اسیب ببینه
بعدشم قرار بود با اون جیک حرف بزنی
یونگی هوفی کشید : باشه لاو....فعلا باید قطع کنم....زود میام خونه خب؟
هوسوک باشه ای میگه و قطع میکنه
ریحانا سیگاری رو لبش میذاره و روشنش میکنه یه کام عمیقی ازش میگیره
یونگی سیگار ازش میگیره و میندازه زیر پاش و لهش میکنه : یکم به حرف برادرت گوش کن....تو این سن داری داغون میشی دختر
ریحانا سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه : من که کمش کردم الان مشکل کجاست
حالم خوب نیست حداقل با اینا اروم میشم
تهیونگ وسط صحبتاشون میاد : ریحانا فردا باید به محافظ جدیده اطلاعات بدی و امادش کنی بعدش تصمیم بگیر کجا بمونه....فقط یادت نره بهم خبر بدی
ریحانا: اوه سهون رو میگی؟ باشه
یونگی : خب دیگه بچه ها بریم دیگه خیلی خسته کننده بود امروز ...راستی تهیونگ فردا بیا اون کار مهمت رو بهم بگو...ریحانا ب...
حرفش با دیدن حالت صورتش نصفه موند....اون بغض کرده بود و به صفحه گوشیش نگاه میکرد
به طور یهویی گوشیش رو رو زمین پرت کرد و با سرعت از اونجا رفت بیرون
یونگی به ه خودش اومد و به جونگکوک گفت سریع بره دنبالش
یونگی : تهیونگ میتونی یکی بفرستی دنبال اون جیک ببین مشکل کجاست
تهیونگ پوزخندی زد: از اولشم گفتم اون یه عوضیه....اون پسر پینول سالین....دیده نمیتونه ریحانا رو رام کنه و بتونه بهمون نفوذ کنه الان انداختتش دور
یونگی خنده عصبی کرد: محافظا رو بیشتر کن و حساسیتت رو روی افراد ببر بالا....اون جیک هم تا فردا میخوامش
یونگی میره پایین سمت ماشینش و میبینه جونگکوک دستشو رو شونه های ریحانا گذاشته و داره به حرفاش گوش میده....ریحانا پوک اخر به سیگارش میزنه و میندازه پایین و با پاهاش له میکنه
ریحانا : اه...ممنونم جونگکوکا....
جونگکوک سرش رو تکون میده
یونگی بهشون نزدیک میشه و جونگکوک خودش رو ساف میکنه
یونگی روبه ریحانا : خوبی؟
دختر سرش رو تکون میده
یونگی : پس سوار شو بریم خونه
ریحانا : نه من با موتورم میام
و همین که میخواد بره سمتش جونگکوک دستش رو میگیره و مانعش میشه : من موتورت رو میارم... بهتره تو این حال موتور سواری نکنی
بی حوصله تر از اینی بود که بخواد مخالفت کنه پس سوار ماشین شد و منتظر موند یونگی سوار ماشین شد و به سمت عمارت مین حرکت کردن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
*عمارت مین ساعت دو نصفه شب ،اتاق سپ*
هوسوک با نگرانی به یونگی نگاه کرد که از حموم اومده و پوست لبش رو مدام میجوید
یونگی همونطور که داشت حولش رو دور کمرش محکم میکرد به سمت همسرش رفت و با شصتش لبی که الان خونی شده بود رو از حصار بین دندون های هوسوک ازاد کرد
یونگی با دیدن خون روی لب همسرش اخماش توهم میره و خم میشه و لباش رو میبوسه و با زبونش لیس میزنه
یونگی : چند دفعه باید بهت بگم به اموال من اسیب نزنی
هوسوک : الان بحث این نیست یونگی....حالت صورت ریحانا خیلی گرفته بود حالش اصا خوب نیست من نگرانشم
یونگی جلوی همسرش زانو میزنه و صورتش رو قاب میگیره : هوسوکا تو نگران نباش خب؟ من حلش میکنم بهت قول میدم بیبی
هوسوک : هوم....پاشو برو لباست رو تنت کن مریض میشی
یونگی برای اینکه جو عوض شه نگاه شیطونی به همسرش میندازه : هومممم....ولی من میخواستم دلتنگی پسرمو رفع کنم خیلی وقته بین هلو های مورد علاقش قرار نگرفته
هوسوک چشماش درشت میشه و یه لگد نسبتا ارومی به یونگی میزنه تا از خودش دورش کنه
همون لحظه صدای تق تق در به گوششون میرسه
یونگی همونطور که شکمش رو از درد میگیره بلند میشه و یه شلوار از اتاقک لباس هاشون برمیداره و بعد به سمت در میره
مینهو با دیدن بابا یونگیش خوشحال میشه و مثل کوالا از پاش اویزون میشه
مینهو : باباییییی
یونگی خم میشه و دخترش رو از پاش جدا میکنه و بغلش میکنه و لپاش رو بوس میکنه : دلم برات تنگ شده بود پرنسس من
هوسوک : یااا من تو رو خوابونده بودم الان چرا بیداری بچه
مینهو سرش رو میگیره سمت بابا هوسوکش: مینی از لالا بیدال بعد لفت...منم لالا رفت...( گوگل ترنسلیت کودکان: مینسوک از خواب بیدار شد بعد رفت، منم خوابم پرید )
یونگی : مینی کجا رفته خوشگلم؟
مینهو شونه ای بالا انداخت
یونگی مینهو رو داد به هوسوک و رفت دنبال مینسوک
به سمت هال رفت و دید صدای حرف زدن میاد
ریحانا و مینسوک نشسته بودن کنار هم و شیر میخوردن
رفت سمتشون و با تعجب بهشون نگاه کرد : شما دوتا مگه معدتون به شیر سفید حساس نبود؟
مینسوک : بابایی خواستم عمه رو ازون چیزای بد دور کنم گفتم شیر بیارم وسط بزنیم به سلامتی هم....اینجوری من پیش عمه هستم و اون دیگه تنها نیست
یونگی : یاااا این حرفا برای تو زیادیه بچه، اینارو کی بهت یاد میده؟
مینسوک : کوکی
ریحانا اوقی میزنه و سریع میدوعه سمت دسشویی
مینسوک : من فکری کنم معدم ش.....
حرفش کامل نشد که اونم راهی دسشویی شد
یونگی دنبالشون رفت
ریحانا یکم که اروم شد یهو گفت چشمام دیگه باز نمیشه و همونجا افتاد
یونگی ناچار اون رو انداخت رو کولش و دست مینسوکم گرفت ، از سنگین بودن دختر فش نسار این دنیای نکبت بار میکنه
و باهم رفتن بالا و اون رو گذاشتن تو اتاقش و بعدش پدر و پسر به اتاقی که مینهو و هوسوک بودن رفتن
هوسوک با دیدن پسر رنگ و رو رفتش ترسید
مینهو که تو بغلش خوابیده بود گذاشت رو تخت و بعد رفت سمت پسرش و بغلش کرد
هوسوک : یااااا مینسوکا چیشده
یونگی : برای اینکه عمه خوشگلش سمت الکل نره و تنهایی مست نشه دوتا بطری شیر بزرگ برداشته برده پیشش هردوشون تا تهش سر کشیدن
هوسوک : اوخیییی....قربون پرنسم برم که به فکر تنهایی عمش بوده ....ولی خب شربت برمیداشتی حداقل
هوسوک از زمین بلند میشه : حال اون خوب بود؟
یونگی : بالا اورد بعدش یهو خوابید
مینسوک : بابا سوکی من لالا دارم
هوسوک دوباره بغلش میکنه و میذارتش رو تخت کنار مینهو
یونگی هم میاد رو تخت کنارشون دراز میکشه
بیست دیقه بعد با ناز های هوسوک رو سر مینسوک اون خوابش میبره
هوسوک : یونی بیداری؟
یونگی با چشمای بسته اروم جوابش رو میده: هوم
هوسوک از جاش اروم بلند میشه : هیچی بخواب خسته ای
یونگی خلاف میلش عمل کرد از جاش بلند شد و به سمت همسرش رفت دستش رو گرفت و بردش تو تراس : اینجا هم پیش بچه هاییم هم خودمون راحت میتونیم حرف بزنیم
چی انقدر تو رو کلافه کرده؟
هوسوک : جدیدا خیلی میترسم....میشه برای بچه ها هم بادیگارد بزاری؟
یونگی: چشم....از چی میترسی عشقم؟ چیز مشکوکی دیدی؟
هوسوک: هوم...از هالزی میترسم .مینسوکی دیگه داره میره مدرسه و حتی اگه راننده هم بفرستم دنبالش نمیتونم نگرانش نباشم ، اون حتی تو خونمون هم میاد...اه بفهم دیگه
تازه ما موقعیتمون خطرناکه صد در صد دشمن زیاد داریم....دلم نمیخواد برای بچه ها اتفاقی بیفته
یونگی نگرانی همسرش رو درک میکرد از پشت بغلش میکنه و سرش رو میبره سمت گردنش و بوسه ارومی روش میذاره : چشم....حالا کی مد نظرت هست
هوسوک سرش رو به عقب میبره و چشماش رو میبنده و دستاش رو روی دستای حلقه شده دور کمرش میذاره : جئون....اون از پس اینا برمیاد
یونگی باشه ای میگه و بازم بوسه های متعددی روی پوست حساس گردنش میزنه و صدای اعتراض همسرش رو میشنوه ولی به کارش ادامه میده
هوسوک سعی میکنه متوقفش کنه: یونگیا....ن...کن
یونگی بعد گرفتن یه گاز محکم از گردنش رهاش میکنه : بهت گفته بودم خیلی خوشمزه ای؟....اصا کل بدنت مزه شیرینی داره
هوسوک لبخند خجالتی ای میزنه و یونگی به حرف زدنش ادامه میده : شنیدم بچه بدی شدی غذای نمیخوری باز
هوسوک اخماش میره توهم: ببینم کدوم کلاغی قار قار کرده؟
یونگی : تو چجوری میتونی بعد اموزش دادن به شاگردات و رسیدن به بچه ها و نظارت رو کار باند هیچی نخوری ....مریض میشیا...من یه سنجاب مریض نمیخوام....تازه همین الانشم خیلی لاغر شدی
هوسوک : خب دست من نیست یونی...میخورم معدم بهم میریزه و حالم بد میشه
یونگی : فردا زیاد کار ندارم....میبرمت دکتر
هوسوک : نمیخواممممم اخرین باری که رفتیم دکتر یکی از پرستارا داشت خرت میکرددددد
یونگی : اگه اینجوری دیگه نرو اون باشگاه کوفتی چون از نگاه های اون دخترا خوشم نمیاد مخصوصا اون پسره مو بلونده
هوسوک : فکر کنم یادت رفته که من ازدواج کردم اقای محترم پس نگران چی هستی؟ با دخترا لاس میزنم یا با پسرا قرار میذارم؟
یونگی : خب اونا خودشون به من میچسبونن من که کاری ندارم.....اصا اعصاب خودت خورد نکن به کای میگم بیاد خوبه؟
هوسوک باشه ای میگه و بعد خودش میچرخونه و گونه یونگی بوس میکنه : از وقتی که ریاست بهت دادم کم میبینمت....اصا میخوام خودمم برگردم رو کار
یونگی : میدونی که نمیذارم....بعدشم خورشید من که تو خونم فقط برای جلسه های اضطراری شاید یه موقع مثل الان نباشم
هوسوک لباشو میده جلو: نمیخوام....اصا میخوام برم بخوابم ولم کن
یونگی حلقه دستشو دورش تنگ تر میکنه : یاااا هوسوکا جدیدا خیلی بهونه گیر شدیا....وقتی میفهمی رو حامله بودی هم ههمینجوری میشدی....نکنه بازم هستی؟
هوسوک چشماش چارتا میشه: نخیررررر.....بخدا اگه اینجوری باشه اون اسپرماتو زنده زنده اتیش میزنمممممم
یونگی میخنده : خب یه بچه دیگه مشکلش چیه؟
هوسوک : مشکلی نداره ولی خب....اصا هیچی
خودش رو از بغل یونگی میکشه بیرون و میره سریع رو تخت و چشماشو میبنده
یونگی هم میاد تو و رو تخت دراز میکشه و میخوابه....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
های گایززززز ^^
خب اینم از پارت اول
ببخشید حالا بد شد چون بچه های فامیل انقدر رفتن رو مخم اعصابم به چخ رفت
امیدوارم دوسش داشته باشین
ووت و کامنت یادتون نره
دوستون میدارم و بای 🐤💚

Bad Dream 2Where stories live. Discover now