Part 7

173 16 40
                                    

هوسوک : امشب از خواب خبری نیست مین
پتو رو از خودش کنار زد و رفت سمت عکسی که روی میز ارایش گذاشته بود، برداشت و به سمت همسر خستش رفت : مین یونگی قراره عضو جدید داشته باشیم
اون رو روی شکم یونگی گذاشت و یونگی با دقت به عکس نگاه کرد : وای.....این ینی قراره ی نینی دیگه....وای خدای منننننننن
و به سرعت بلند شد و به سرعت همسرش رو به اغوش کشید : مرسی که همچین خبر خوبی رو بهم دادی لاو....ازت ممنونم که قراره یه فرشته دیگه بدنیا بیاری
هوسوک لبخندی زد و سعی میکرد اروم باشه و به گفته خواهرش به هیچی فکر نکنه و با انجام یه رابطه فکرش رو ازاد کنه پس از بغلش اومد بیرون : دکتر گفت سه ماهمه پسسس بیا یکم جبران کن
یونگی تازه پسر رو به روش رو انالیز کرد و باید بهش تبریک میگفت چون کامل هوش از سرش پرونده بود با اون استایل : ببینم سنجاب شیطون برا کی انقدر خودت رو خوشگل کردی ها؟
هوسوک بغل گوشش زمزمه کرد : برای تو
یونگی نشست رو تخت و دست همسرش رو کشید تا رو پاهاش بشینه
یونگی : بچه ها خوابن؟
هوسوک : اهوم....به مینسوک گفتم امشب مراقب مینهو باشه یهو سوپرایزمون نکنه
یونگی : راستی،قبل من کی خبر داره از حامله بودنت؟

هوسوک میدونست بگه تقریبا همه میدونن یونگی ناراحت و عصبی میشه : امممم یونی اینارو ول کن....ما کار مهم تری داریم برای انجام دادن
یونگی دستاش رو گذاشت رو بوت هوسوک و محکم فشارش داد : این ینی به همه گفتی تو این دو روز جز من؟ سوک میدونی که سگ میشم پس راستش رو بگو
هوسوک سرش رو میذاره رو شونه مرد : خب اولش با بیبی چک شروع کردم و فهمیدم نقشه کشیدم که سوپرایزت کنم ولی بعدش گفتم برای مطمئن شدن یه ازمایش بدم خب اون موقع فقط ریحانا میدونست....دو روز بعدش که برای نشون دادن جواب ازمایش پ سونو گرافی رفتم مینسوکی و مینهو و سهون که همراهمون بود فهمیدن
رسیدیم عمارت عمه خانوم به کل خدمتکارا  گفت و اینجوری شد که اره دیگه....یونی ببخ.....
یونگی نمیذاره حرفاش کامل شه و یکی از دستاش رو میبره پشت گردن هوسوک و میاره مقابل صورت خودش و به لب هاش حمله ور میشه
بعد چند دیقه بوسیدن همدیگه شهوتشون اوج میگیره
یونگی سریع ولی اروم بدون اینکه اتصال لب هاشون از هم قطع شه،همسرش رو روی تخت دراز میکنه و روش خیمه میزنه

(اگه نگفتم یا گفتم که یادتون رفته باید بگم که هوسوک بخاطر عمل جراحی جنسی که داشت الان جای آلت جنسی مردانه، آلت جنسی زنانه داره اوکی؟ &_&)

دستش رو میبره زیر لباس زیرش و پوسی داغش رو میماله و ناله پسر زیرش در میاد
یونگی با نیشخند پررنگش روی لب هاش سرش رو میبره کنار گوش هوسوک تا هورنی تر کنه با صدای بم و جذابش حرف میزنه: بیب پوسی خوشگلت داره دستامو میسوزونه.بگو کی انقدر بی قرارت کرده ها؟
هوسوک : اه....تو....هومممممم
یونگی سرعت دستش رو زیاد کرد : تو چی ؟
هوسوک کمرش رو قوس میده تا فشار دست یونگی به پایین تنش بیشتر بشه : اههه....تو ددی....فاک...اه د..دی بیشتر بیشتررررر
یونگی دوتا از انگشتات رو وارد سوراخش کرد تا با ضربه زدن برای کینگ خودش جا باز کنه : خیلی وقته به فاکت ندادم....تنگ شدی بیبی
ناله های هوسوک بلند تر میشه و هر لحظه بی صبر تر میشه : د....اههه ییییی....ددیییی
یونگی میدونست همسرش دیگه تحملش تموم شده: جونم عزیزم....چی میخوای
هوسوک : د....دیکت...اوهیی.....بهم بدشششش فاک می ایییی
یونگی که منتظر شنیدن همین کلمه بود تا از شر شلوار و بلیز خودش خلاص بشه و دوباره رو بدن الهه زیرش خیمه بزنه
اون تیکه پارچه های حریر تنش هم رو اعصابش رفته بود پس تو یه حرکت پارشون کرد و از هوسوک کنار زد
یکی از پاهای هوسوک بالا اورد و روی شونش گذاشت....خودش رو تنظیم کرد و دیکش رو اروم وارد سوراخ داغ و تنگ همسرش کرد
اروم شروع کرد به حرکت کردن و ضربه های عمیقی میزد
کم کم سرعت گرفت و صدای برخورد بدن هاشون و ناله هایی که از لذت سر میدادن فضای اتاق  رو پر کرده بودن
یونگی با حس نزدیک بودنش ازش بیرون کشید و رو رون های هوسوک خودش رو خالی کرد
خسته و نفس نفس زنان جای همسر بیحال و خستش رو درست میکنه و خودش هم کنارش دراز میکشه و بغلش میکنه : زندگی من خوبی؟
هوسوک : اره...دلم برای تجربه حس خوبش تنگ شده بود
یونگی میخنده: خب خودت فرار میکردی بیبی وگرنه من که همیشه اماده بودم
هوسوک اخم میکنه : ببین مین یونگی نذار یادت بیارم جلسه های فاکینگ کوفتی و بعضی از بی توجهی هات
یونگی بیشتر میخنده :یااااااا اون دو سه بار خب عمدی که نبود بهت توضیح دادم....وگرنه من غلط کنم به شما بی توجهی کنم سرورم
هوسوک لبخند ریزی میزنه: یونی چطور میتونی اینکار با قلب من کنی؟ عاشقتمممم فرمانده مین
یونگی تو بغلش فشارش میده : منم عاشقتم دلبر من
و تو همون حالت به خواب رفتن
.
.
.
.
.
.
.
(فردا صبح ساعت ۹، عمارت مین)
هوسوک خیلی زود از خواب پاشده بود ، ساعت نه بود و بدون بیدار کردن یونگی از جاش بلند شد ( من جای تو بودم خودم لوس میکردم تازه که اقای ددی منو ببره حموم بهم صبونه بده منو کول کنه :) ولی حیف که باید بری اتفاقی که پیش اومده رو جمع کنی)
بعد از رفتن به حموم به سمت اتاق بچه ها رفت و دید نبودن
حتما رفتن پایین تو باغ پشتی عمارت دارن بازی میکنن
به سمت پله ها رفت و اومد پایین
خواست به سمت باغ پشتی بره که دید یکی از خدمتکارا به سمتش میدوعه
خدمتکار : اربااااب
هوسوک : چیشده چخبره
خدمتکار وحشت زده بود : خانم هالزی اومده باز و میخواد مینسوک رو ببرهههه و قبل اینکه محافظا همشون بیان مینهو رو زده البته محافظا جلوش گرفتن ولی اون اسلحه داره

Bad Dream 2Where stories live. Discover now