Part 5

170 18 31
                                    

بعد گشتن پنج تا اتاق به اخرین اتاق که رسید دید درش قفله، اخماش میره توهم و با ضربه های محکمی که با پاش به در وارد کرد اون رو شکست( دکترمونم خشن شد &_& من جای جیمین غش میکنم )
داخل اتاق رو نگاه میکنه و چشمش به جسم بی جون جیمین میخوره
سریع میره بالاسرش
کای : جیمین...موچی صدامو میشنوی...جیمینننن
علائم حیاتیش رو چک میکنه...نبضش کند میزد و رنگش پریده بود
پدر مادر جیمین دم در داشتن با بهت نگاه میکردن
کای جیمین رو براید استایل بغل کرد و وقتی خواست از اون زن و مرد رد بشه با نگاه ترسناکش داد زد : اگه بلایی سرش اومده باشه سالمتون نمیذارممممممم
و سرعت پاهاش رو زیاد کرد و به سمت ماشینش رقت و سوار شد و به اپارتمان خودش حرکت کرد
وقتی رسیدن جیمین رو دوباره بغل کرد و سمت خونش رفت
نمیدونست چجوری خودش رو زود به داخل خونش رسوند ولی مهم نبود
اون رو به اتاق خودش برد و رو تختش گذاشت
دست و پاهاش سرد بود
احتمال میداد فشارش افتاده و بدنش ضعیف شده
پس سریع رفت به داروخانه سر کوچشون و یه سرم و اامپولای تقویتی خرید و برگشت به خونه
جیمین هنوز چشماش رو باز نکرده بود
برش گردوند و اول دوتا امپول تقویتی زد و بعدش سرم بهش وصل کرد
بعد از گذشت یک ساعت جیمین چشماش رو باز کرد و فکر کرد چیزایی که شنیده خواب بود و صدای کای رو نشنیده
اشکاش از بقل چشماش سر میخورن رو بالشت
یهو شدت میگیره و میزنه زیر بلند گریه کردن
کای که پایین تخت نشسته بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود متوجه صدای گریه شد
بلند شد خودش رو نزدیک جیمین برد : عروسک من بیدار شدی؟ چرا داری گریه میکنی
جیمین صداش قطع شد و با کمال ناباوری به کای نگاه میکرد : من....من خواب میبینم؟
کای اشکای فرشتش رو پاک کرد : نه بیبی من واقعا اینجام....اوه سِرُمِت بلاخره تموم شد
خیلی اروم سوزن رو از دستش کشید بیرون و یه پنبه با چسب زخم زد جایی که سوزن زده : الان حالت خوبه بیبی؟ وقتی اومدم دنبالت دیدم تو اتاقت بیهوش افتادی
کاری کردن باهات؟ چرا به این وضع افتادی شیرین کم

جیمین سعی کرد بشینه و کای هم کمکش کرد : هق ددی....میخواستن بزور ازدواج کنم با یه دختر البته فعلا نامزدی تا بزرگ شیم بعد که هق قضیه تو رو براشون....گفتم هق....اولش همش منو دعوا میکردن و حتی بابام منو زد هق....بعدش گفتن اگه بخوام با پسر ازدواج کنم باید با پسر عموم ازدواج کنم اونم بخاطر مال و اموال....ازون قضیه پسر عموم تو باشگاه خیلی بهم نزدیک میشد و اذیتم میکرد....هوسوک هیونگ همیشه مراقبم بود ولی اخرین روز از باشگاه اومدنم اون بهم خواست تجاوز کنه که خدا هوسوک هیونگ برام فرستاد....بعدش بابام گوشیم و گرفت و تو اتاق زندانیم کرد....وعده های غذایی هر دو روز یه وعده...دیشبم...دیشبم یهو دیدم صدای قرار مدارای عروسی میاد و منم بعدش نفهمیدم چیشد
موقع تعریف کردن اینا اشکاش میومد پایین و اخم کای پررنگ تر میشد
فعلا خودش رو کنترل کرد و موچی ناراحتش رو محکم بغل کرد : بیبی خوشگل من گریه نکن باشه؟ ازین به بعد پیش منی و منم نمیذارم دست هیچکس بهت بخوره
اصلا نگران نباش باشه؟ الانم استراحت کن تا برم برات غذای خوشمزه درست کنم

Bad Dream 2जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें