chapter 23

305 98 14
                                    

بکهیون با سرعت سراسام اوری از شهر خارج میشه تا شاید بتونه به چانیولی که قصد جون خونوادشو کرده برسه.
همزمان با گوشیش شماره چانیول رو میگرفت و وقتی هر دفعه زن پشت خط میگفت در دسترس نیست،فحشی زیر لب به همه چیز و همه کس میداد.
امی پیش عموهاش تو خونه مونده بود و حتی به خودش زحمت نداده بود که با پدرش درست خداحافظی کنه.
چانیول ماشین خودش رو برداشته بود و رفته بود و بک هرکاری میکرد نمیتونست مثبت فکر کنه.
خاطره تصادف کردن چان با ماشینی شبیه به همون مدام تو سرش تکرار میشد و به نفس نفس مینداختش.
چانیول یادش بود چیجوری رانندگی کنه؟
بعد از دو سال و اون حادثه پشت ماشین نشستن کار عاقلانه ای بود؟
رو فرمون ضرب گرفت و دوباره شماره چان رو گرفت.
-لعنت بهت پارک
با حرص گفت سرعت ماشینو تو جاده خلوت بیشتر کرد.
طبق گفته سهون،صبح زود بیرون زده بود و بک اگه خوش شانس بود میتونست قبل از رسیدنش به سئول بهش برسه.
میدونست رفتارش با چان زیادی خشن بوده و اعضا هم هنوز تو شوک بودن و اونطور که باید چانیول لوس روو تحویل نگرفته بودن.ولی این دلیل نمیشد دیوونگی کنه و بره خونه پدریش.
چند وتر جلوتر با دیدن ماشینی شبیه چان که کنار جاده ایستاده بود و کج شده بود با بهت ماشینو کنار زد.
چنان ترمز کرد که اگه ماشین سرنشین دیگه ای داشت، به جلو پرت میشد.

از ماشین پیاده شد.
همونجای لعنتی بود.
دقیقا همونجا.
بک به این توجه نکرد که ماشین سالمه.
فقط با دستای لرزون تند تند راه میرفت تا راننده ماشینو پیدا کنه.
-چا...چان
با بغض فریاد زد.
همه خاطرات اون شب جلو چشماش زنده شدن.
-چانن
صدای دادش تو جاده خلوت پیچید.
-بکهیون
با شنیدن صداش سریع سمتش برگشت.
اون طرف نبود.
تو دیدش نبود.
-کجایی؟
به طرف صدا رفت.
از بین درختا رد شد و اطرافو نگاه کرد.
-بک
با دیدن چان سمتش دویید و به محض اینکه بهش رسید، دستاشو دور گردنش حلقه کرد و ازش اویزون شد.
-چان
دستای چان دورش حلقه شدن و پایین تر اومد تا بکهیونی که رو انگشتای پاش وایستاده بود اذیت نشه.
-جانم
-خیلی خری
چان اروم خندید.
-میدونم
-ازت بدم میاد
-میدونم
-دوست ندارم
-داری
-ندارم
-داری
دو تا بچه تخس وسط جنگل تو بغل هم بح میکردن.
بک یکم ازش فاصله گرفت.
-عوضی
دستشو رو گونه چان گذاشت.
-فقط بلدی یه صحنه سازی کنی تا از زیر گندات در بری.
-درسته اما
صورت بکو قاب گرفت.
-میخوام درستش کنم
سرشو جلو برد.
-میمونم و همشو درست میکنم.
چشمای بسته شدن و لباش رو لبای همسرش نشستن.
و بکهیونی که میدونست میتونه به این چانیول اعتماد کنه چشماشو بست و تو بوسشون همراهی کرد.
همونجایی که دو سال پیش هر دوشون زندگیاشونو به نحوی از دست داده بودن،دوباره به زندگی برگشتن.
یک ماه بعد
-اماده ای؟
نگاهشو از لپ تاپ بیرون اورد و به بکهین داد.
تو دفتر کارش تو شرکت بودن.
چند وقتی بود که مخفیانه با بکهیون میومد شرکت تا خودش به یسری کارا برسه.
درمورد اینکه کی و چیجوری به بقیه اعلام کنن که زندس، خیلی فکر کرده بودن ولی به نتیجه ای نرسیده بودن.
نباید توجهای زیادی جلب میکرد.
نه الان که تازه بعد از خبر مرگ چان زندگیشون یکم روند طبیعی گرفته بود.
یه خبر کوچیک کافی بود تا خواننده های معرف و اعضای گی یه بوی بند معروف کره ای رو سر زبون ها بندازه و چان و بک هرچند به این وضع عادت داشتن ولی نمیخواستن امی زندگیش تحت تاثیر این قضیه بگیره.
-یکم صبر کن
چند تا چیز تو لپ تاپش تایپ کرد و با خاموش کردنش از سرجاش بلند شد.
از همون یک ماه پیش که بک و چان برگشته بودن خونه، شرایط تغییر کرده بود.
زندگیشون اصلا مثل گذشته نبود ولی به طرز عجیبی شبیهش بود.
صبحا با سر و صدای امی بیدار میشدن،صبحونه میخوردن، امی رو میرسوندن مهد و خودشون میومدن شرکت.
چان از رو صندلی بلند شد و کتشو برداشت.
نفس عمیقی کشید و از دفتر بیرون اومد.
بکهیون رو صندلی منشی نشسته بود و با گوشیش کار میکرد.
-بریم
بک سرشو بلند کرد و به چشمای خوابالودش نگاه کرد.
سمتش رفت و دستشو رو سینش گذاشت.
-خسته ای؟
چان چشماشو بست.
-خیلی
بک سینشو نوازش کرد.
-بیشتر از همه از این پنهون کاری خستم
-میدونم
سرشو رو سینه چان گذاشت.
-هممون خسته ایم.ولی باید صبر کنیم
چان خواست دستاشو دور بک بپیچه که صدای سهون تو طبقه پیچید.
-بیاین
سهون از یک ماه پیش هنوز برنگشته بود سئول و به بهون دلتنگی برای چان عین بچه ارشدشون تو خونشون مونده بود.
اتاق خصوصی داشت،با امی دعوا میکرد و حتی دوستاشو وقتایی که چان خونه نبود دعوت میکرد.
غر میزد،ایراد میگرفت و بک واقعا فکر میکرد پدر دو تا بچس.
ولی از حق نگذریم،حضورش براشون کمک بود
و بک از اینکه میدید سهون و چان مثل قدیما با هم بازی میکنن و تو سر و کله هم میزنن خوشش میومد.
چان دست بکهیونو گرفت و با هم سوار اسانسور شدن.
سهون مطمئن شده بود کسی تو طبقه ها نمونده باشه.
امی خونه چن بود تا با دختراش بازی کنه.

وقتی رسیدن،امی رو مبل خوابش برده بود.
چان رو دستاش بلندش کرد و پیشونیشو بوسید.
دخترکش بوی بهشت میداد.
اروم از چن تشکر کرد و از خونه بیرون رفت.
امی رو رو صندلی عقب کنار سهون خوابوند و خودش پشت فرمون نشست و سمت خونه روند.
وقتی رسین،امی رو تو تختش گذاشت و روشو پوشوند.
یه دوش سریع تو اتاق خودشون گرفت و وقتی برگشت بکهیونو دید که رو تخت دراز کشیده و به زور چشماشو باز نگه داشته.
-چرا نخوابیدی هیون؟
موهاشو با حوله خشک کرد و لباسای تو خونه ایشو پوشید.
-منتظرت بودم
چان تو تخت رفت و سرجاش دراز کشید.
دستشو زیر سر بک برد و کامل تو بغل گرفتش.
کمرشو نوازش کرد.
-بکهیون
-هوم
خوابالود جواب داد.
-ممنونم
-برای چی؟
-که گذاشتی بمونم.که ناامید نشدی ازم.که احمق بازیامو بخشیدی
بک پینجیری از شکم سفت چان گرفت.
-بخشیدم؟
تکخند خبیثی زد.
-نه عزیزم.هنوز مونده تا بخشیده بشی
چان اروم خندید و بکهیونو بیشتر به خودش چسبوند.
-عاشقتم همسر تخسم

In The Name Of Love season 3💓Where stories live. Discover now