chpter 15

245 100 21
                                    

محکم به شونه مرد رو به روش زد.
-برای چی اوردیش اینجا؟اصن شما همو از کجا میشناسین؟ ها؟
سهون سعی کرد دستای بکو بگیره تا بتونه براش توضیح بده.
-یلحظه گوش میکنی؟
-حرف بزن دیگه
صدای دادش تو خونه پیچید.
-بکهیون منطقی باش.دختره نامزدشه
با ناباوری به سهون خیره شد.
اون واقعا داشت این حرفا رو میزد؟
-نامزدشه؟غلط کرده که نامزدشه.سهون داریم درمورد چانیول حرف میزنیم.شوهر من
حلقه تو دستشو بالا گرفت و به سهون نشون داد.
-بابای امی
تازه انگار یادش به دخترش که تو اتاق بود،افتاده باشه، صداشو پایین اورد.
-هیونگ لعنت شده تو
سعی کرد موقع داد زدن نگاهش به همسرش که با نامزدش تو حیاط حرف میزدن نیفته.
-فک کردی برام مهمه که نامزد داره؟حتی اگه زن و بچه هم برای خودش تو این دو سال جور کرده بود،مهم نبود.چون اون
با انگشت به پنجره ای که چانو سوزی رو نشون میداد اشاره کرد.
-شوهر منه

سهون دو تا دستای بکو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.
-میدونم بکهیون.میدونم.منم نمیخوام که ازت بگیرمش
-پس برای چی این دختره رو اوردی تو خونمون
حالا صداش میلرزید.نه از عصبانیت که از بغض.
-گوش کن
سهون سعی کرد ارومش کنه.
-چند روز پیش که از خونه رفتم بیرون این دختره جلومو گرفت و داستانو برام تعریف کرد.گفت کیه و دنبال چانیول میگشت.التماسم کرد که جای چانیولو بهش بگم.
-تو هم دلت براش سخت.اره؟تو که انقد دل سوزی دلت برای هیونگت نسوخت؟دلت برای من نسوخت؟

چشماشو بست و سعی کرد یه مشت تو صورت بک نزنه.
-اولش جوابش ندادم ولی به زور شمارشو بهم داد گفت اگه خبری از چان پیدا کردم بهش خبر بدم.
بکهیون رو روی مبل نشوند و جلوش نشست.
-مدام میدیدم که نزدیکای خونه میپلکه.میدونسم تا چانو نبینه دست بردار نیست.اولش توجهی نکردم ولی امروز صبح
دستشو تو موهاش برد.
-امروز صبح که کنار هم خوابیده بودین،ارامشی که داشتین خیلی قشنگ بود.درست عین قدیم.
-گند زدی به ارامشمون
-نمیخواستم چیزی ارامشتونو بهم بزنه.برای همین بهش زنگ زدم.

-نمیخواستی ارامشمون بهم بریزه برداشتیش اوردیش اینجا؟
-گوش بده
پاهاشو تکون داد.
-بهش زنگ زدم تا یجوری دست به سرش کنم.گفتم چانیول اینجا نیست و برگشته سئول پیش خونوادش ولی
مکث کرد.
-فهمید دروغ میگم.یعنی خودش چانیولو دیده بود.دیده بود که تو این خونه زندگی میکنه و همه گذشتشو فهمیده بود. اینکه با تو ازدواج کرده بوده و حتی امی رو هم میشناخت.
-دختره روستایی از کجا این همه اطلاعات داره؟
-چند وقتی که اومده شهر دنبال هیونگ همه اینا رو پیدا کرده.
چشماشو چرخوند.
-خب؟
-گفت باید بذارم چانیولو ببینه
-وگرنه؟
-خبر زنده بودنشو همه جا پخش میکنه.
بکهیون انگار مسخره ترین چیز دنیا را همین الان از زبون سهون شنیده،صورتشو جمع کرد.
-خی که چی؟
تکخند عصبی زد.
-کی حرف این دختره دهاتی رو باور میکنه؟واقعا از این حرفش ترسیدی؟
-بکهیون
دستاشو گرفت.

-واقعا اینو میخوای؟که فنا دیوونه شن؟بریزن در خونه خودتو هیونگا تو سئول؟نمیشناسیشون؟نمیدونی کوچکترین حرفا رو باور میکنن؟میخوای هیونگا اینجوری همه چیو بفهمن؟ مامان بابای چان چی؟
بکهیون سکوت کرد.
-نمیخوام ارامش هیچکس بهم بخوره.
-جز من
اروم زمزمه کرد.
-باهاش حرف زدم.گفتم هرچقدر بخواد پول میدم تا فقط برگرده به روستاش.
ناباور بهش خیره شد.
-به این دختره باج دادی؟سهون میفهمی چی میگی؟

-اره خیلی خوب میفهمم.قرار شد فقط یبار دیگه چانیولو ببینه و برگرده
خواست حرفی بزنه که در باز شد.
چانیول و پشت سرش اون دختر وارد شدن.
-بکهیون
صدای چان تو خونه پیچید.
بک نگاش کرد.
-تو میدونسی من نامزد دارم؟
بک چشماشو از این اسم که رو دختر میذاشت چرخوند.
-اره
بیخیال جواب داد.
-چرا چیزی نگفتی؟

-چی باید میگفتم؟
با چشمای گشاد شده پرسید.
-میگفتم چانیول جان حال نامزدت چطوره؟چرا با خودت نیوردیش؟ناراحت نمیشه از اینکه تو پیش همسرتی؟پیش دخترتی؟
سهون بلند شد و سمت سوزی رفت.
-چانیولو دیدی.برو دیگه
-بره؟کجا بره؟
با سوال چان بک عصبی از جاش بلند شد.
-کجا بره؟این خانم هیچ نسبتی با اعضای این خونه نداره. پس برمیگرده به خراب شده ای که ازش اومده.
-درست حرف بزن

تکخند متعجبی به حرف چان زد.
سمتشون رفت و بازوی دخترو گرفت و دنبال خودش کشوندش.
از در خونه بیرون رفت و دخترو تو حیاط پرت کرد.
چانیول دنبالش اومد و عصبی بهش نگاه کرد.
-چیکار میکنی؟
-من چیکار میکنم؟
با بغض خیره شد به چشمای عصبی مرد رو به روش.
-تو چیکار میکنی؟این دختر کیه؟نامزدت؟تو بیجا کردی نامزد کردی؟پارک چانیول تو همسر من و بابای امی هسی. هیچ خره دیگه ای هم تو زندگیت وجود نداره.فهمیدی؟
-فعلا من هیچکدوم از اینایی که میگی رو یادم نمیاد.نه بکهیون نه امی.فقط این خانم که نامزدمه رو یادمه.
بکهیون خواست جوابشو بده که با صدای مظلومانه امی فقط بغضش پررنگ تر شد.
-اپا؟
نگاه همه سمت دختر بغض کرده بالای پله ها کشیده شد.
از حرف ها و داد و بیدادای پدراش ترسیده بود.
بکهیون نگاه اخری به چانیول و سوزی انداخت.
-تا الان دو سال نه تو زندگی من بودی نه تو زندگی امی. اولش قسم خوردم به هر قیمتی که شده برت گردونم. چون هنوزم عاشقتم.
از اعتراف یهوییش خونه تو سکوت رفت.
-ولی تو چانیول من نیستی.اصلا شبیهش نیستی.
قطره اشکش بالاخره چکید.

-تو پدر امی نیستی.اصلا شبیهش نیستی.
چند قدم ازش دور شد.
-از عقب نشینی خوشم نمیاد.ولی دیگه توانی برای جنگیدن ندارم.نمیخوام بیشتر از این زندگی منو دخترمو تحت تاثیر قرار بدی.
نزدیک پله ها شد.
-برگرد همونجایی که این دو سال بودی.
بعدم از پله ها بالا رفت و با لند کردن امی تو بغلش،سرشو رو شونش گذاشت و وارد خونه شد.
سهون شکه از حرفای بکهیون،به رو به روش خیره بود.
هیونگش همین الان شکستو قبول کرده بود.
همون هیونگی که وقتی پای چانیول وسط میومد میتونست هیتلرو هم شکست بده.
بکهیون درو پشت سرش بست و با امی تو بغلش وارد اتاق خواب شد.
به در تکیه زد و چند ثانیه فقط بی صدا اشک ریخت.
امی که تشویش پدرشو فهمیده بود،دستشو محکم دور گردنش حلقه کرده بود و سعی میکرد و کمرشو نوازش کنه.
بک رو تخت رفت و امی رو کنار خودش چسبیده به سینش گذاشت.
موهاشو نوازش کرد و چندبار روشون بوسه زد.
اون برای دخترش قوی میموند.مثل همیشه.
اونطرف تر اما توی حیاط،سهون با عصبانیت سمت سوزی رفت.
-گمشو بیرون.
چانیول که حواسش پیش مرد و دختربچه تو خونه جا مونده بود،حتی نفهمید که سهون چیجوری سوزی رو از خونه بیرون کرد.
-کاشکی زودتر یادت بیاد
سهون بی قرار زیر لب زمزمه کرد و وارد خونه شد.

In The Name Of Love season 3💓Where stories live. Discover now