chapter 3

287 101 15
                                    

با حس پریدن محکم چیزی رو شکمش با وحشت از خواب بیدار شد و به قیافه خندون امی نگاه کرد.هنوز بعد از سه سال که امی این عادت زشت رو داشت،به این مدل بیدار شدن عادت نکرده بود.
بکهیون حتی نیاز به یه ساعت هم تو اتاقش نداشت چون به لطف دختر سحرخیزش،هر روز هفت صبح به روش سامورایی از خواب بیدار میشد.
چشماشو رو هم فشار داد و تو یه حرکت دختر شیطونشو که سعی داشت فرار کنه،گیر انداخت و شروع کرد به قلقلک دادنش.
-ده بار نگفتم اینجوری بیدارم نکن بچه؟
بعدم با شدت بیشتری انگشتاشو تو پهلوهاش فرو برد.
امی درست مثل خودش به شدت قلقلکی بود و بکهیون خوب روزایی که چانیول برای تنبیهش دست به این کار میزد رو به یاد داشت.
بعد از اینکه حسابی امی رو قلقلک داد و صدای خنده و جیغشو دراورد،بالاخره ولش کرد تا دست و صورتشو بشوره و اول هفتشو شروع کنه.
گونه امی رو بوسید و دستی به موهای نرمش کشید.
امی هم با حلقه کردن دستاش دور گردن پدرش و بوسیدنش صبحشو بخیر کرد.
هرکس از بیرون این صحنه رو میدید با یه دختر و پدر خوشحال و یه زندگی شاد رو به رو میشد ولی حقیقت چیز دیگه ای بود.
حقیقت دل شکسته ی یه پدر جوون و کمبودهای یه دختر بچه در نبود پدرش بود.
حقیقت لبای خط شده ی بکهیون به محض دور شدن از دخترش بود.بغضای فروخورده شدش بود که به محض بستن در دستشویی بیشتر برای نمایان شدن،تلاش میکرد بود.
بکهیون قوی بود.همیشه بوده.از اولین روزی که برای ادیشن به کمپانی اس ام رفت قوی شدن رو یاد گرفت.بعد از اون همه تمرینای طاقت فرسا قوی موندن رو یاد گرفت و بعد از فهمیدن علاقش به چانیول تظاهر به قوی بودن رو یاد گرفت.
ولی الان هیچ کدوم از اونا به دردش نمیخوردن.نه توانی برای قوی بودن داشت،نه جونی برای تظاهر کردن.و چی دردناک تر از یه قلب شکسته و یه مغز خسته از تظاهر؟
دست و صورتشو شست و صبحونه ی کوچیکی برای خودشو دخترش اماده کرد.
لباساشو پوشید و لباسای امی رو هم تنش کرد.موهاش گیس کرد و کیف مهدشو تا ماشین براش حمل کرد.
بعد از رسوندن امی به مهدش،سمت شرکت سرگرمی پی سی وای،همون شرکتی که چانیول با هزار زحمت بعد از خروجشون از اکسو،تاسیس کرد رفت.
از بعد از رفتن چانیول،بکهیون اونجا رو اداره و سعی میکرد به خوبی از امانتیه چانیول مراقبت کنه.
ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و با اسانسور به طبقه رئیس شرکت رفت.
تو راه با لبخندای کوتاه و صحبتای کوتاه تر با کارکنینش برخورد کرد و بعد از گرفتن لیست کرای روزش از منشی، تو اتاق رفت.
درو پشت سرش بست و لبخند مصنوعیشو از رو لباش پاک کرد.
حالش از اینکه همه میدونستن حالش خوب نیست ولی اون به تظاهر کردن ادامه میداد تا شاید خودشم باورش بشه،به هم میخورد.
کتشو بی حوصله دراورد و پشت میزش نشست.عکس سه نفرشونو روی میز درست کرد و دستشو نوازش وار روی صورت چانیول کشید.
کارشو شروع کرد و سعی کرد تمرکزش رو هرچیزی جز خاطراتشون تو این اتاق بذاره ولی این ممکن نبود.
به صندلیش تکیه داد و نگاهشو تو اتاق چرخوند.
فکر نکردن به همسرش اونم تو این اتاق که گوشه به گوشش رنگ و بوی یکی از خاطراتشونو میداد،ممکن نبود.
فلش بک:
چشماشو رو هم فشار داد و دستاشو مشت کرد تا صدای جیغ جیغش به خونه همسایه نرسه.
-چانیول میفهمی چی داری میگی؟امشب شب سالگرد کوفتیمونه.اونوقت تو بجای اینکه خونه باشی تو اون خراب شده ای.
-عزیزم،بکهیونم گوش کن
-گوش کن نداریمم.یا همین الان میای خونه یا طلاق میگیرم.
-بکه
گوشی رو قطع کرد و با عصبانیت رو صندلی نشست.
تماس چانیول رو ریجکت کرد و شمعای رو کیک رو فوت کرد.
چشماشو چرخوند و رو مبل دراز کشید ولی هنوز چشماش بسته نشده بود که چیزی به ذهنش رسید.
نیشخندی زد و سریع بلند شد و با برداشتن سوییچ از خونه بیرون زد.
وقتی به شرکت رسید،با همون نیشخند از ماشین پیاده شد و به سرعت سمت طبقه ریاست رفت.
در اتاقو بی وقفه باز کرد و با دیدن چانیولی که داره سخت تو لپ تاپش چیزی تایپ میکنه،سمتش رفت و با گرفتن یقش از پشت میز بلندش کرد.
-بک
بکهیون فرصتی بهش نداد و با حمله به لباش دستاشو دور یقش محکم تر کرد.
چان مات و مبهوت دستاشو دور کمرش حلقه کرد و وقتی دید بک قصد عقب کشیدن نداره،چشماشو بست و تو بوسه همراهیش کرد.
لبای بک اونقدر ماهرانه رو لباش حرکت میکردن که چان به خوبی تحریک شدنشو حس میکرد.

ناله ارومی از بین بوسشون کرد که باعث شد نیشخند بک پررنگ تر شه.
خودشو بیشتر به چان چسبوند و بدنشو بهش مالوند.
چان بی قرار ناله دیگه ای کرد که بک یکم ازش فاصله گرفت.
-که میخوای کار کنی
بکو محکم برگردوند و روش خم شد.
-فردا استعفا میدم
بک اروم خندید و با هدایت چان رو میز خم شد.
-ممنون عزیزم ولی خودت رئیسی
جوابش درومدن شلوارش از پاش بود و اونشب بهترین سالگرد ازدواجشونو تو شرکت جشن گرفتن.
پایان فلش بک

خودشم نفهمید که کی اشکی که لجوجانه از صبح نگهش داشته بود،از چشمش پایین افتاد.
دستی به صورتش کشید و با برداشتن سوییچ از دفتر خارج شد.
امروز نیاز داشت جایی باشه که ارومش کنه.
با رسیدن به مکان مورد نظرش،از ماشین پیاده شد و داخل رفت.
نمیدونست از کی قبرستون شده محل ارامشش.
رو به روی جایی که چانیولش اروم خوابیده بود رفت و رو زمین کنارش نشست.
اشکاش حالا ازادانه بدون ترس از دیدن شدن توسط کسی،رو گونه هاش سر میخوردن.
بکهیون فقط زیادی دلتنگ بود.

دلتنگ تنها مردی که کنارش احساس ارامش میکرد، احساس امنیت میکرد و کنارش میتونست ضعیف باشه. چون مطمئن بود اون جای جفتشون قویه.جای جفتشون میتونه بجنگه.
اما حالا اون خودش باید مرد دخترش میبود.درست مثل روزای قبل از اومدن چانیول به زندگیش باید مرد میبود.
-نباید اینطوری ولم میکردی چانیول
هق ارومی زد.
-نباید اینطوری زجرم میدادی.تو قول دادی لعنتی.الان پیش کی از نبودنات شکایت کنم؟پیش کی از درد نبودت بگم؟ چیجوری جواب سوالای دخترمون رو درموردت بدم بدون اینکه بغض کنم؟تو حق نداشتی منو اینطوری عذاب بدی.
دستشو رو چشماش گذاشت و اشک دیگه ای ریخت.

چند لحظه ساکت شد که صدای دختری،سکوت اونجا رو بهم زد.
-ببخشید اقا
اروم سمت دختر ریزاندامی که اونجا بود برگشت.
-بله؟
-میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
-بفرمایین
دختر اروم سمتش رفت.
-میدونم سوال بجایی نیست و از این که مزاحمتون شدم عذر میخوام.
بعد گوشیشو با تردید سمت بک گرفت.
-شما این اقا رو میشناسین.
بک مردد نگاهشو به موبایل داد و با دیدن عکسی از چانیول اخمی کرد.
-بله.چطور مگه؟
دختر با چشمای کمی گشاد شده عقب رفت.
-ه..هیچی متاسفم
بعدم سریع از اونجا دور شد.
بک با تعجب به رفتنش خیره شد و شونشو بالا انداخت. ولی بایاداوری عکسی که دیده بود،ابروهاش بالا پریدن.
-اون عکس مال کی بود؟چرا یادم نمیاد کجا گرفتتش؟
یکم فکر کرد و وقتی به نتیجه ای نرسید شونه هاشو بالا انداخت.
-حتما یه فن بوده که ازش عکس گرفته.

In The Name Of Love season 3💓Where stories live. Discover now