chapter 9

262 90 20
                                    

-ما....ازدواج کردیم؟
بکهیون چشماشو با عجز بست.
چرا هیچی اونجور که میخواست پیش نمیرفت؟
چرا همیشه چند قدم از زندگی عقب بود؟
-بشین لطفا
با صدایی که از ته چاه میومد زمزمه کرد و سعی کرد چانیول مبهوت رو مجبور کنه بشینه.
دستای عرق کردشو رو پاش کشید و بدون اینکه به چشمای منتظر همسر فراموشکارش نگاه کنه،شروع کرد.
-خب اینجوریه که
مکث کرد.
میخواست بکهیون با اعتماد بنفس درونش خودی نشون بده.

-حرف بزن
جاخورده از لحن تند چان خودشو جمع و جور کرد.
-اره ما ازدواج کردیم.هفت ساله.امی هم دخترمونه.یعنی یه زن دیگه به دنیا اوردش ولی بچه ماست.اگه یکم دقت کنی شباهتاش بهت کاملا تو رفتار و چهرش مشخصه.
بدون اینکه نفس بگیره گفت.
سکوت شد.
-ولی...
صداش چان تو خونه ساکت و تاریک پیچید.
-ما دو تا مردیم
ترسای بکهیون واقعی شدن.
چانیول حتی تصور اینکه دو مرد با هم باشن هم براش سخت بود.
چه برسه قبول اینکه با یه مرد ازدواج کرده و عاشقش بوده.
با هم روی تخت خوابیدن و زیر یه سقف زندگی کردن.
به عنوان یه زوج...
-چانیول
سعی کرد دستشو بگیره ولی چان دستشو عقب برد و از رو مبل بلند شد.
سرشو تکون داد.
-یعنی....ما...دو تا مرد...ازدواج..کردیم؟مگه...میشه...یعنی
کلافه سر تکون داد.
تیکه تیکه حرف زدنش اعصاب بکهیونو خورد میکرد.
میدونست چان تقصیری نداره.میدونست برای کسی که دو سال تو یه روستا زندگی کرده و هیچی از زندگیش نمیدونه هضم این سخته ولی هیچ جوره نمیتونست خودشو اروم نگه داره.
-نمیشه که
حرف چان اتیش درونشو بیشتر کرد.
از رو مبل شد و جلوش وایساد.
-یعنی چی نمیشه؟چرا درکش انقد برات سخته؟یعنی تصورش هم نمیتونی کنی؟
-نه
با لحن قاطعش بیشتر نزدیکش شد.
-میدونی پارک چانیول،تا هزاران بار منو لمس کردی، بوسیدی،پرستیدی
بهش نزدیک تر شد که چان چند قدم عقب رفت.
-حالا هیچکدومشو یادت نمیاد.
نزدیک تر شد.
پشت چان به دیوار خورد.
-اشکالی نداره.
دستاشو رو سینه چان گذاشت.
-شاید اینیکی یادت بمونه.
صورتشو جلو برد و با بستن چشماش لباشو رو لبای همسر فراموشکارش گذاشت.
برقی از تنش رد شد.
بعد از دو سال اه و ناله،درد و تنهایی که چشماش هرجایی رو نگاه میکردن چانیول رو میدی،خاطرتشون رو میدید،حالا اینجا بود.
تو خونه خودشون،جایی که زندگیشونو ساخته بودن،لباش رو لبای همسرش بوسه میزد.
چانیول حرکتی نمیکرد.شوکه بود ولی توانی برای پس زدن مردی که ادعا میکرد همسرش و بابای دخترشه،نداشت.
بکهیون خیلی اروم لباشو میبوسید و ناخوداگاه حس اشنایی تو کل وجودش پخش میکرد.
از اونطرف بکهیون،شبیه تشنه ای که به اب رسیده،داشت خودشو از لبای همسرش،چانیولش سیراب میکرد.
دستاشو دور گردن چانیول حلقه کرد و خودشو بالاتر کشید.
چان نه تنها همکاری نمیکرد که چند بار سعی کرد خودش رو عقب بکشه.
ولی بکهیون دیگه براش مهم نبود.هیچ چیزی نمیتونست مانع این بشه که لبای درشت همسرشو رها کنه.
بعد از چند دقیقه طولانی خودشو عقب کشید و لباشونو جدا کرد.

In The Name Of Love season 3💓Where stories live. Discover now