chapter 7

264 102 15
                                    

بعد از رفتن بکهیون سمت دکه اونور خیابون،نگاهشو به سمت راستش برگردوند و به پارک خلوت خیره شد.
گیج و منگ بود.تو تموم اون دو سال هر جور گذشته ای رو برای خودش تصور کرده بود غیر از خواننده بودن
تو اون روستای کوچیک کمتر کسی پیدا میشد که حتی تلفن داشته باشه.مردمش زندگیشون محدود به همون جمع خودشون بود و کلا از دنیای بیرونشون جدا بودن.
روزی که اون دختر اومدو عکسشو از خوانندگیش نشونش داد،فکر میکرد فقط یه تشابهه ولی به هر حال برای پیدا کردن خونواده ای که دو سال بود احتمالا فکر میکردن مرده،به شهر اومده بود و تونسته بود خونه پارک چانیول،که خودش باشه، رو پیدا کنه.
نمیدونست بکهیون بجز یه هم گروهی باهاش چه نصبتی میتونه داشته باشه ولی از برخورد اولش و اون حال زارش، معلوم بود که حدسش درست بوده و همه مطمئن بودن که جونشو تو تصادف از دست داده.
تو فکراش غرق بود که با صدای دختری سرشو سمتش برگردوند.
-پارک چانیول؟
چشمای متعجب دختر و صورت بهت زدش شکه شدنشو به خوبی نشون میداد.
چند ثانیه طولانی زیر نگاه انالیزگر دختر منتظر موند تا یا حرف بزنه یا تنهاش بذاره.
-من...من از فنا...ولی تو مرده...
چانیول که حالا فهمیده بود دختر از فناش بوده و از زنده دیدنش شکه شده،معذب تو جاش تکونی خورد و ارزو کرد بکهیون زودتر برگرده.

-واو واقعا پس درسته که شایعه بوده
-ها؟
گیج از دختری که هنوزم با دهن باز نگاش میکرد،پرسید.
-پس درسته که نمردی
دهن باز کرد تا حرفی بزن که دختر ادامه داد.
-همون موقع ها هم گفته بودن که چون حامله شدی خودتو پنهون کردی
با درک حرفی که دختر زده بود،با وحشت از جاش بلند شد.
-چی میگی؟؟
باورش نمیشد درست شنیده باشه.
وقتی اون این همه وصیبت کشیده بود و تو یجای دور افتاده فراموشی گرفته بود،فناش همچین چیزی براش میساختن؟

-اه نگران نباش.من قضاوتت نمیکنم.واو واقعا معجزه ها وجود دارن.
-الان داری جدی حرف میزنی؟
-اره اره
بعدم گوشیشو بیرون اورد و تند تند دنبال چیزی گشت توش.
-اها پیداش کردم.
گوشیو سمت چانیول برگردوند.
با دیدن خبری که تاریخش مال دو سال پیش بود،چشماش گشاد شد.
غیب شدن پارک چانیول و کناره گیری از فعالیت در حوضه هنر به دلیل باردار شدن.
جیغ نچندان مردونه ای زد و دستشو رو سینش گذاشت.
احساس میکرد ازش استفاده جنسی کردن و هر لحظه ممکن بود سر دختره رو بشکنه.
موبایلو ازش گرفت و درست تر خبرو خوند که صدای پاهای بکهیون اومدنشو خبر داد.
سرشو سمتش چرخوند و بهش خیره شد.
گوشیو برگردوند و خبرو به بک نشون داد.
-این چی میگه؟
بک با ترس خبر رو خوند و با عجز چشماشو بست.
قطعا قبل از هرچیزی باید به چانیول میگفت که به اخبار و شایعه ها توجهی نکنه.
از یه ایدل که هیچی از زندگیش یادش نمیومد چه انتظاری داشت؟

اگه شرایط عادی بود میتونست تا ابد به این صحنه بخنده.
چانیولی که کم مونده بود بزنه زیر گریه و خبری که توش گفته پارک چانیول،مافیای فیکا و تاپ عزیزش،حاملس.
ولی خب چانیول پنیک کرده بود و درست نمیتونست فکر کنه.
-بیون بکهیون؟
نگاه پر فحشش رو به دختر داد.
-بابای بچه تو...
حرفش با گرفته شدن بازوش توسط بک قطع شد.
بکهیون دخترو کمی دورتر کرد و دم گوشش چیزی گفت که دختر با ترس تعظیم کوتاهی بهش کرد و سریع ازشون دور شد.

چشماشو رو هم فشار داد و سمت چانیولی که همچنان به جلوش خیره بود رفت.
-بشین
کنارش نشست و ابمویه ای از تو کیسه بیرون اورد و داد دستش.
وقتی حس کرد چان از شک بیرون اومده و خودش هم تونسته خندشو کنترل کنه،اروم شروع به صحبت کرد.
-تو کار ما شایعه و اخبار عجیب غریب قبل از اینکه حتی معروف بشی هم وجود داره.اونقدر چیزای مختلف درمورد ایدلا میگن که این خبر
به زور جلوی منفجر شدنش از خنده رو گرفت.
-این خبر اصلا چیز عجیبی نیست.خودتو اذیت نکن.
-هوم

-خیل خب پاشو برگردیم.
با هم سمت ماشین رفتن و سوار شدن.
بکهیون همچنان لباشو گاز گرفته بود تا خندش نگیره.
-اگه میخوای بخندی میتونی
همین اجازه از سمت چان کافی بود تا صدای خندش بلند بشه.
سرشو گذاشت رو فرمونو بلند خندید.
اونقدر بلند و طولانی خندید که باعث شد فک کنه چند وقته که اینطوری نخندیده؟چند وقت بود که صدای خنده هاش بلند نشده بود؟
خندش اروم تبدیل به یه لبخند کوچیک شد و نگاهشو به چانیولی که پوکر نگاش میکرد داد.

دلش لک زده بود برای بغل کردنش.برای بوسیدنش.
دلش میخواست جلو بره و لگه دلش براش تنگ شده.بگه باید به اندازه تک تک روزایی که نبوده براش جبران کنه. تک تک روزایی که تنهایی جنگیده بود رو باید براش جبران میکرد.
دلش میخواست چانیول ببرتش یجای دور تا همه چیزو یادش بره.زخماش ترمیم بشه.حالش بهتر شه.
ولی فعلا دستش بسته بود.
صبور نبود ولی صبر میکرد.چون چاره ای جز این نداشت.
ماشینو روشن کرد و سمت خونه روند.
تو راه چند تا از اهنگاشون رو پلی کرد.با رسیدن به هِوِن لبخندش پاک شد.
خواست اهنگو عوض کنه که صدای چان مانعش شد.

-این اهنگه
به اخمای رو پیشونیش خیره شد.
-خب؟
چان دستشو رو پیشونیش گذاشت و چشماشو رو هم فشار داد.
بک نگران به واکنش هاش نگاه کرد.
-چیشد چان؟
-اهنگه خیلی اشناس.حس میکنم میشناسمش ولی تا حالا نشنیدمش.
اه ارومی کشید و فرمونو تو مشتش فشرد.
-شنیدیش.یادت نمیاد.
بقیه راه تو سکوت گذشت.
ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و هر دو سمت خونه رفتن.
درو با کلید باز کرد و خواست وارد شه که با دیدن سهونی که رو مبل نشسته بود و بابل تی میخورد پنیک کرد.
با وحشت خودشو عقب کشید و اجازه نداد چانیول وارد شه.
-اینج...اینجا چیکار میکنی اوه سهون؟
سهون وقتی از تموم شدن بابل تیش مطمئن شد،سرشو سمت بک چرخوند و مشکوک بهش خیره شد.
-چرا نمیای تو؟
بک دستشو پشتش برد و سعی کرد با اشاره به چان بفهمونه که یجایی مخفی بشه ولی این حرکتش سهونو مشکوک تر کرد.
بلند شد و اروم سمت بک که عین روح سرگردون تو چهارچوب در وایستاده بود و وحشت زده نگاش میکرد،رفت.
-نکنه

سهون خیلی دراماتیک دستشو گذاشت رو دهنش و هایی کشید.
-نکنه داری به چان هیونگ خیانت میکنی
-چی میگی اوه فاکینیگ سهون
-کی پشتته؟
-کسی پشتم نیست
سهون جلوتر رفت و با لجبازی بکو کنار زد و دقیقه بعد با دیدن ادم پشت در،چشماش سیاهی رفت و تو بغل همون شخص غش کرد.
بک چشماشو چرخوند و دستشو رو پیشونیش کشید.
چانیول پوکر زیر بغل سهونو گرفت و سعی کرد وزنشو از رو شونش برداره.
-غش کردن ارثیه تو گروه؟
-بعد دو سال از اون دنیا برگشتی بعدی میخوای بیاد بغلت کنه بگه اوه مای گاد؟
از جلو در کنار رفت.
-بیا بخوابونش رو مبل.

In The Name Of Love season 3💓Where stories live. Discover now