chapter 10

252 94 11
                                    

خلاء
حس این روزای بکهیونی که الان ته تهش بود.
اخر خلاء
دقیقا جایی که هیچ حسی رو حس نمیکنی.
جایی که گیر میفتی بین زمینو اسمون.
بکهیون الان اونجا بود.
معلق بین حسایی که تجربه میکرد و دردی که منبعشو نمیدونست.
یه کلمه دنیا رو رو سرش خراب کرده بود.
یه نسبت با همسرش.راستی میتونست چانیول رو هنوزم همسرش بدونه؟
همسری که نه اونو یادش بود نه بچشونو.
و حالا نامزد داشت.
یه دختر.
دختری که انگار اومده بود تا جونشو بسوزونه و بره.
چون اثری ازش نمیدید.
دیوارای خونه بهش نزدیک شده بودن.
حس خفه شدن داشت.
تنها بود.
مثل همه ی دو سال گذشته.
تنها با خودش و خودش.
رو زمین کنار در نشست.دستاشو دور زانوهاش جمع کرد و سرشو روش گذاشت.
چند دقیقه تو همون حالت موند و وقتی سرگیجش بهتر شد،از سر جاش بلند شد.

سوییچشو برداشت و از خونه بیرون زد.
.
.
.
نمیدونست ساعت چنده؟
چند ساعته اینجاست؟
چند تا پیک خورده؟
فقط میدونست هنوز درد رو حس میکنه.
سرش رو میز بار بود.
تنها جایی که به سرش زده بود بیاد اینجا بود.
دردشو پیش کی میبرد؟
کی بهتر از یه بارتندر که عادت داره به این رفتارا.
به شنیدن دردای ادما.
گوشیش مدام تو جیبش زنگ میخورد و اعصابشو بهم میریخت.
امی رسیده بود خونه؟
کسی رفته بود دنبالش؟
چرا حواسش به بچش نبود؟
یعنی چانیول برگشته بود خونه؟
اه که این اسم همه سلولای بدنشو میسوزوند.
تو این چند سال رابطش با چانیول،هر چیزی که ممکنه یه رابطه رو خراب کنه واسشون پیش اومده بود.
دعوا،قهر،جدایی،دلخوری...دیگه بدتر از اینکه خبر مردنشو براش اورده بودن؟
اره این بدتر بود.
خبر رابطه چانیول با یکی دیگه از خبر مردنش بدتر بود.
بکهیون خودخواه بود.از همیشه.
چیزی که برای اون بود،تا اخرش برای خودش میموند.
چانیول اونو یادش بود یا نه فرقی نمیکرد.اینکه به دختر رو به عنوان نامزدش انتخاب کرده هیچ راه بخششی نداشت.
نشستن کسی کنارش رو حس کرد.
دستش رو کمرش نشست.
-خوبی؟
صدای سهون بود.
-چقدر خوردی؟
سرشو یکم بلند کرد.
-اومدی؟
با لحن کشداری گفت.
-مستی بکهیون.چی باعث شده این موقع شب بدون توجه به ساعت و دخترت که تو خونه خواب به چشمش نیومده اینجا بشینی شات بالا بدی؟
صداش عصبی بود.
واکنشی نشون نداد.
-چرا انقد بی مسئولیتی؟
داد بعدیش تو گوشش چند بار اکو شد.
بی مسئولیت؟بکهیون؟بکهیونی که تنها هدفش از زندگیش، تنها دلیل نده بودنش، مسئولیتش نسبت به بچشه؟
نه بکهیون بی مسئولیت نبود.خسته بود.خیلی خیلی.
-سهون
اروم صداش زد.
سهون سرشو نزدیک تر اورد.
-نمیدونم چند تا بطری تموم کردم.خیلی وقته اینجام.ولی
سعی کرد صاف بشینه ولی تعدالشو از دست داد و سهون گرفتش.
-ولی هنوز میفهمم.
لحنش زیادی مظلوم بود.
یهون هوفی کشید و صندلیشو نزدیک تر کرد.
-چیشده؟
اروم پرسید.
-سهون
بی توجه دوباره صداش زد.
-چرا هنوز درد دارم؟چرا مستی فقط عقلمو میپرونه؟چرا قلبمو اروم نمیکنه؟چرا هنوز میزنه؟
-خفه شو
-سهون
برای خودش حرف میزد ولی بین حرفاش سهونو صدا میزد.
میخواست مطمئن شه که هست.
-میشه امشب ادم بدی باشم؟
سهون چشماشو فشار داد.
بکهیون مظلوم نقطه ضعفش بود.
هیونگ همیشه قویش نباید اینطوری میشد.
-میشه امشب دلم برای خودم بسوزه؟
قطره اشک ارومی که از چشم سهون پایین ریخت تو اون لحظه پرتنش اهمیتی نداشت.
-میشه امشب،فقط همین امشب خودمو بغل کنم و بگم قوی نباش؟

بکهیون دستاشو رو میز گذاشت.
-از خودم معذرت میخوام.نه برای قوی نبودنام.برعکس برای زیادی قوی بودنام.
سرشو سمت سهون برگردوند و چشماشو خمار کرد.
-میشه امشب بد باشم؟از زندگی متنفر باشم؟زندگی ای که چانیولو بهم داد و ازم گرفت.میشه گریه کنم،داد بزنم،به ادمای بیرون حسودی کنم؟
چشماش برق زدن.
-ولی قول میدم فردا بشم همون پدر قوی ای که امی میخواد.
قطره اشکش ریخت.
چشماش بسته شد.
-قول میدم چانیولو از اون دختره پس بگیرم.
اخم کرد.
-کدوم دختره؟
-نامزدش.
تنها چیزی که قبل از بی هوش شدنش زمزمه کرد و سهون رو تو شکه عمیقی فرو برد.
.
.
.
با سردرد وحشتناکی چشماشو باز کرد.
همه چی براش گنگ بود.
چندین بار پلک زد تا اطراف از تاری در بیاد.
تو اتاق خودش بود.
یادش نمیومد که دیشب چه اتفاقی افتاده بوده و چجوری از ایتجا سر دراورده.
اخرین چیزی که یادش بود یه بار تاریک و پر سر و صدا بود.
اتفاقات روز قبل عین سیلی تو صورتش خورد.
دستشو رو چشماش گذاشت و سعی کرد ارامششو حفظ کنه.
دیشب به اندازه کافی بی احتیاطی کرده بود.
از رو تخت بلند شد و سمت دستشویی اتاقش رفت.
ساعت ده صبح بود.
صدای امی نمیومد و این یعنی طبق چند روز قبل یا چن دنبالش اومده یا سهون رسوندتش.
اب به صورتش پاشید.
به خودش تو اینه خیره شد و اخم ریزی کرد.
تصویر دختری که دیروز اومده بود و خودشو نامزد همسرش معرفی کرده بود رو تو ذهنش تجسم کرد.
قیافش اشنا بود.
چرا دیروز توجه نکرده بود؟
بیشتر فکر کرد.
اونقدر تو افکارش غرق شده بود که صدای در دستشویی رو نشنید.
-بکهیون
با داد سهون به خودش اومد.
درو باز کرد و رو به روش ایستاد.
میدونست خیلی حرفا رو دیشب تو مست و هشیاری به سهون زده و ذهن سهون پر از سواله.
ولی سهون چیزی نگفت.
از اتاق بیرون رفت.
-بیا صبحونه.
از اتاق بیرون رفت و پشت میز نشست.
-صبحونه بخور بعد حرف میزنیم.
چیزی نگفت.
فکرش مشغول بود.
بار دیگه سعی کرد به یاد بیاره دختره رو کجا دیده.
تو ثانیه ای با به یاد اوردن خاطره ای،چشماش گشاد شدن. سرش تیر کشید و چنگال از دستش رها شد.
به یاد اورد دختره رو کجا دیده بود.
همون روزی که رفته بود سر خاک چانیول.یه دختره اومده بود و عکسی از خودش کنار چانیول نشونش داده بود.
بکهیون فکر میکرد یه فن باشه که با چان عکس داشته ولی چانیول اونجا فرق میکرد.
انگار موهاش کم پشت تر بود،رو گونش زخم داشت و یه کاپشن سفید که بکهیون هیچوقت ندیده بودش تنش بود.
حالا همه چیز یادش اومد.
یادش اومد که همون موقع هم به دختره شک کرده بود.
اون عکس مال بعد از تصادف چانیول بود.
از پشت میز بلند شد.
اونروز دختر دیده بود که کنار مزاری که به اسم چانیول بود نشسته.چرا چیزی بهش نگفته بود؟
صدای در خونه اومد.
سهون درو باز کرد.
بکهیون همچنان تو فکر بود.
-سلام
با شنیدن صداش سرشو برگردوند و به مسبب این حالش نگاه کرد.

In The Name Of Love season 3💓Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ