chapter 13

249 93 16
                                    

تنها کسی تو دنیا که بکهیون میتونست همزمان ازش متنفر باشه،دیوونه وار عاشقش باشه،از دستش عصبی باشه وقتی میخواد تو بغلش گم شه،چانیول بود.
تنها کسی که همه حس ها رو با هم بهش القا میکرد همسر بی وفاش بود که الان بعد دو سال لباشو رو لباش حس میکرد.
چشماشو بست و خودشو بهش سپرد.
به مردی که بوسیدنش شبیه قبلا بود.
همونقدر مسلط،همونقدر با اشتیاق.
دستاشو بالا برد و دور گردنش حلقه کرد.
خودشو جلوتر کشید و کامل بهش چسبید.
لباشو اروم اروم حرکت داد تا اونم سهمی تو این بوسشون داشته باشه.

بوسه ای که یه طرفش دنیایی از دلتنگی بود یه طرفش دنیایی پر از سوال های بی جواب.
کنترل بوسشون به دست بکهیون افتاد و برای تسلط بیشتر تقریبا رو پاهای چان نشسته بود.
بعد از دقیقه های طولانی هرچند هر دو طرف ناراضی بودن ولی برای نفس گرفتن سراشون از هم جدا شد.
تو چشمای هم خیره شدن.
-پارک چانیول
چان هومی کرد.
-عاشق کردنت کاری برای من نداره.
دستشو رو گونش گذاشت.
-قبلا نشون دادم توش استعداد دارم.
چشمای چان رو لباش ثابت شد.
-ولی میسپرمش به خودت.ادم صبوری نیستموبه خصوص وقتی پای تو میاد وسط.ولی اینبار رو صبر میکنم.تا یادت بیاد.همه چی رو.منو،دخترمونو،زندگیمونو.
صداش زمزمه مانند بود ولی چان به خوبی میشنیدش.
-همه اتافاقا رو.
مکث کرد.
نمیخواست به اون دختر فکر کنه.
-اونوقت حساب یچی رو بد پس میدی.
بی توجه به چشمای گیجش از رو پاش بلند شد و کتشو مرتب کرد.
-بلند شو.
بعدم سمت میز رفت و با برداشتن سوییچ و موبایلش سمت در اتاق رفت.
نزدیکش که شد بازوش تو دست چان قفل شد و سمتش کشیده شد.
چان بکو به در کوبید و لباشو بار دیگه رو لباش گذاشت.
خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه.ولی وقتی پای مرد رو به روش وسط میومد،حتی این حرکات یهوییش هم براش جذاب بود.
ازش فاصله گرفت.
-حتی نمیتونی تصور کنی که چقد سخته
صداش بم تر بود.درست دم گوش بکهیون حرف میزد و باعث میشد بدنش مورمور شه.
-نمیتونی تصور کنی چه خلاء مزخرفیه. اینکه ندونی کی ای چی ای چیکاره ای.اینکه بعد دو سال زندگی تو یه روستا وقتی بهت میگن خانواده ای داری که فک میکنن مردی چه حسی داره.
بغضشو قورت داد.
-ازدواج کردی اونم نه این ازدواج
بدن بک لرز ارومی رفت.
چان فوری متوجه حرفش شد.
کلافه سرشو کنار سر بک رو در گذاشت.
-منظورم این نیست.منظورم شرایطه.اینکه بچه ای داری که میشناستت.نمیتونی درک کنی ولی چیزی نمیگی.سعی میکنی درکم کنی.من
بک رو پاش بلند شد و با بوسه کوچیکی حرفشو قطع کرد.
-من دوستت دارم.بیشتر از هرچیز و هرکسی تو دنیا بهت نزدیکم.بهم نزدیکی.حتی اگه منو یادت نیاد.ولی من دوستت دارم.نیاز نیست به این چیزا فک کنی.فقط سعی کن به یاد بیاری.اونوقت میفهمی که چیزی جز این از من نمیتونی انتظار داشته باشی.
چانیول سرشو رو شونش گذاشت و چشماشو بست.
ارامشی که این مرد بهش میداد حس گمشده ای رو بهش میداد که یه اشنا پیدا کرده.
بکهیون لبخند ارومی از این حالت قدیمی چان زد و دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
-ما روزای زیادی رو باهم گذروندیم.روزای خوب و بد.از اولین لحظه ای که مزه شهرت رو چشیدیم با هم بودیم. وقتی عاشقت شدم کنارم بودی.خیلی نزدیک.تو یه اتاق.جوری که صدای نفساتو میشنیدم.چه شبا که عین یه لالایی باهاشون خوابیدم و بیدار شدم.وقتی کنارم از یه دختر جذاب میگفتی و من باید همراهیت میکردم وقتی عاشقت بودم.چانیول عشق ما از اولش اسون نبوده.هیچ وقت نبوده.
چانیول نفس عمیقی کشید و دستاشو دور کمرش حلقه کرد.
و بکهیون از همون نفس عمیقی که چانیول تو موهاش کشید فهمید همسرش داره دوباره عاشقش میشه.
.
.
.
در خونه رو اروم باز کرد و بدون ایجاد صدایی وارد شدن.
از نیمه ی شب گذشته بود و امی و سهون خواب بودن ولی با روشن شدن چراغ سالن هر دو سرجاشون میخکوب شدن.
امی دست به سینه سمتشون اومد.
-امی
بکهیون سمتش رفت و بغلش کرد.
-تو چرا بیداری؟سهون کو؟
امی همونطور که نگاه از پدر بزرگترش نمیگرفت،با انگشتش به سمت مبلا اشاره کرد.
بکهیون با دیدن سهونی که طاق باز رو مبل خوابیده بود عروسکای امی رو سینش بودن،اروم خنیدید.
-باز سهون خواست تو رو بخوابونه،تو خوابوندیش؟
امی سر تکون داد.
چان تکخند ارومی از خونسردی امی زد و بیشتر بهش نزدیک شد.
امی تو یه حرکت خودشو سمت چانیول کشوند و چان سریع زیر بغلشو گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه.
بکهیون به چانیول که امی تو بغلش بود و سرشو رو شونش گذاشته بود نگاه کرد و لرزش دلش رو حس کرد.
امی این روزا بیشترن شباهتو به چانیول داشت و این هر دفعه قلب بکهیونو میلرزوند.
-امشب میخوام پیش پاپا بخوابم.
اونقدر حرفش تحکم داشت که هیچکدوم از پدراش نتونن باهاش مخالفت کنن.
-مسواکتو زدی؟
امی سر تکون داد.
-ببرش تو اتاقش
رو به چانیول گفت.
-نهه
امی خودشو چند بار تکون داد تا چان پایین بذارتش.
-پیش شما میخوابم
بعدم سمت اتاق بکهیون دویید.
بک گردنشو به چپ و راست حرکت داد و اهی از خستگی کشید.
به قیافه معذب چان نگاهی انداخت  چشماشو چرخوند.
-حتی فکرشم نکن بتونی باهاش مقابله کنی.لباستو عوض کن بیا
بعدم سمت اتاقش رفت و به امی که وسط تخت دست به سینه خوابیده بود نگاه کرد.
دخترش پرزوریشو از خودش به ارث برده بود و هرچند خیلی جاها به ضرر خودش تموم میشد ولی تو این لحظه ازش راضی بود.
لباساشو عوض کرد.مسواکشو زد و برگشت تو اتاق.
همون موقع چان وارد اتاق شد و نگاه سر تا پایی بهش انداخت.
بکهیون همیشه این لباس خواب رو میپوشید.(الکی میگه!)
عیب نداشت که واسه همسرش که دو سال فک میکرد مرده و حالا برگشته و اونو به یاد نمیاره تازه نامزدم داره،خوشگل کنه؟
قطعا نه.
دو ظرف امی رو تخت به کمر دراز کشیدن و تو سکوت به شیرین زبونیای امی که از روزش میگفت،گوش دادن.
وقتی به قسمتی رسید که جان بهش ابنبات داده بود و اون گونشو بوسه کرده بود،چان با اخم کمرنگی سمتش برگشت.
-جان کیه؟
صداش از خستگی بم تر از همیشه بود.
-دوستمه
امی با پررویی گفت.
-دوستی که باهاش میرن سر قرار البته
بک با حرص گفت و باعث شد چانیول چشاش درشت شن.
-قرار؟
امی یکم به بک نزدیک تر شد ولی همچنان با پررویی سر تکون داد.
-بکهیون
بک سمتش چرخید و به پهلو خوابید.
-هوم؟
-چیجوری اجازه میدی بره سر قرار؟هنوز بچس
بک امی رو تو بغلش گرفت و گونشو بوسید.
-من حریفش نمیشم.تو میشی؟
-معلومه که میشم.من پدرشما
اتاق ساکت شد.
بک لبخند بغض الودی زد و امی خوابالود رو بیشتر بغل کرد.
-اره پدرشی
-اینجوری نمیشه.از فردا باید تکلیف یسری چیزا تو خونه معلوم شه.
بک سرخوش خندید.
-معلوم شه
بعدم چشماشو بست و تو ثانیه ای بعد از یه روز خسته کننده،با بوی اشنای بدن همسرش به خواب رفت.
اما چانیول همونجور که به دختر و همسرش خیره بود و زیبایی جفتشون رو تحسین میکرد،قوانین جدید برای خونه تو ذهنش بررسی کرد.
.
.
.
سهون اروم در اتاق بکهیونو باز کرد و با دیدن صحنه مقابلش،ناباورانه جلو رفت.
امی تو بغل بکهیونو هر دوشون تو بغل چانیول خوابیده بودن و سهون نمیتونست چشم از زیبایی این صحنه بگیره.
بکهیون هیونگش اونقدر اروم خوابیده بود که تو این دو سال گذشته بی سابقه بود.
اروم از اتاق بیرون اومد و گوشیشو از جیبش بیرون اورد.
شماره ای رو وارد کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
-یه پیشنهاد برات دارم.کجا همو ببینیم؟

In The Name Of Love season 3💓Where stories live. Discover now