chapter 17

233 98 16
                                    

خشک شده جلوی در خونه ایستاده بود و به مردی که با ولع لباشو میبوسید خیره شده بود.
چانیول دستاشو دور کمرش حلقه کرد و بیشتر به خودش چسبوندش.
بک بی جون سعی کرد ازش فاصله بگیره.
گیج بود.عصبی بود.دلیل این بوسه رو نمیدونس.
چان بعد از چند دقیقه از لباش دست کشید و ازش فاصله گرفت.
در حد چند سانت صورتشو عقب برد و به بکهیون خیره شد.
بکهیونش.
-بک
گیج پلک زد.
-چخبره؟
نمیخواس فکر کنه حافظش برگشته تا دوباره ناامید شه.
-چیکار میکنی؟
قطره اشکی از چشم راست چان پایین ریخت.
-بکهیونی
چرا لحنش عوض شده بود؟
بکهیون دستاشو رو صورت چان گذاشت و صورتشو قاب گرفت.
-چان
اب دهنشو قورت داد.
-تو
چان لبخند درشتی زد و بکهیونو کامل تو بغلش گرفت.
سرشو رو شونه بک گذاشت و اروم خندید.
-یادم اومد
بک بازم نمیتونس باور کنه.
-چی رو؟
خنگ پرسید.
چان بکو از بغلش بیرون اورد و اشکای رو صورت خودشو پاک کرد.
دستای بکو گرفت و سمت مبلای خونه رفت.
روش نشست و بکو کنارش نشوند.
-تو راه برگشت یادم اومد.
پشت دست بکو بوسید.
-همونجایی که تصادف کردم یهو همه چی یادم اومد.
بک میلرزید.
احساسات بهش هجوم اورده بودن.
بین اشک و خنده مونده بود.
شاید اینم یه کابوس دیگه بود.
هرلحظه منتظر بود چانیول رو به روش نابود شه.
خواست چیزی بگه که در اتاق باز شد و صدای امی تو خونه پیچید.
-اپا
مظلوم و اروم گفت.
چشمای چان درخشیدن.
-امی
انگار تازه یادش افتاده بود دخترشو هم داره.
امی جلوتر اومد.
-امی
چان تکرار کرد.
دستای بکو از تو دستش بیرون اورد و با چشمای شیفته از امی خواست نزدیکش شه.
امی گیج جلوتر رفت و تو بغل پدر بزرگش فرو رفت.
چان بوسه های پراکنده به صورت امی میزد و موهاشو بو میکرد.
بک با چشمای مبهوت صحنه رو به روشو نگاه میکرد.
-عزیز من
چان رو به امی گفت و سمت بک برگشت.
خم شد و بوسه محکم دیگه ای رو لباش زد.
-هیونم
چشمای بک از اشک درخشید.
این کلمه امکان نداشت واقعی نباشه.
چانیولش برگشته بود.
صدای بمش وقتی میم مالکیت بهش میداد برگشته بود.
هق ارومی زد و خودشو رو چان انداخت.
دستاشو دور گردنش حلقه کرد و به له شدن امی بین بدناشون اهمیتی نداد.
چان خندید و هردوشونو تو بغلش گرفت.
دو سال از زندگیشو از دست داده بود.
دو سال از بزرگ شدن امی رو از دست داده بود.
دو سال از همسرش،هیونش دور بود و خبر نداشت.
تو این دو سال چی بر سرشون اومده بود؟
وقت برای فهمیدن اینا زیاد بود.
الان فقط میخواست دو تا فرشته زندگیشو تو بغلش داشته باشه.
-یول
بک ناله کنان صداش زد.
-جانم
پیشونیشو بوسید.
-جانم عزیزم
بک دستشو بلند کرد و محکم رو ساق دست چان زد و همونطور که دماغشو بالا میکشید بهش چشم غره رفت.
-ازت متنفرم
چان سرخوش خندید و درست رو مبل نشست.
امی رو پاش بود و بک بهش تکیه زده بود.
-منم دوست دارم هیونم
بک دستاشو دور بازوش حلقه کرد و به امی که ساکت نگاشون میکرد،نگاه کرد.
دست تو موهای امی برد.
-چرا بیدار شدی پرنسس؟
-خواب بد دیدم
امی که با کارای پدرش خوابشو یادش رفته بود،دوباره بغض کرده گفت و بیشتر تو بغل چان فرو رفت.
همزمان هر دو خمیازه بامزه ای کشیدن که باعث شد چان همونطور که با چشماش قربون صدقشون میرفت،دوباره به شباهتای زیادشون اعتراف کنه.
-بریم بخوابیم.روز طولانی ای بوده
-ولی
بک خواست مانع شه.
-فردا حرف میزنیم.همه چیو درست میکنم.باشه؟دیگه لازم نیس نگران چیزی باشی عزیزم
بک لبخند ملیحی زد و سرشو سمت صورت چان برد.
-معلومه که درست میکنی عزیزم.باید درست کنی.
سرشو نزدیک گوشش برد.
-فردا روز بزرگی قراره باشه
گاز محکمی از گوش چان گرفت که جیغ نچندان مردونش تو خونه پیچید.
امی بلند به حالت پدرش خندید و دستشو دور گردنش حلقه کرد تا وقتی بلند میشه نیفته.
-فا
با برگشتن بک و نگاهی که تهدید توش موج میزد،لبخند ملیحی زد و حرفشو ادامه نداد.
دستشو رو گوشش کشید و همونطور که از رو مبل بلند میشد،پیش امی عین بچه ها شکایت کرد.
بک میتونست تا صبح به این حالتش بخنده.
رو تخت کنار هم دراز کشیدن و امی رو وسطشون گذاشتن.
بک نگاه خیرشو به چان داد.
میترسید.اونقدر تو این دو سال رویا و کابوس دیده بود که به هیچ خوشی ای دل نمیبست.
از وقتی چان برگشته بود هم انقد حسای متفاوت رو تجربه کرده بود که نمیتونست به ثبات برسه.
چان پتو رو رو امی درست کرد و به بکهیون نگاه کرد.
همسرش چقدر سختی کشیده بود.
نمیدونست.
هیچی نمیدونست.
از وقتی که برگشته بود هم کاری جز گند زدن به روح و روان دو تا فرشته زندگیش نکرده بود.
دستشو رو گونه بک گذاشت.
بغض کرده بود.
بک سریع دستشو رو چشماش گذاشت.
-گریه نکن
صدای خودش میلرزید.
دست بکو پایین اورد و پشتشو بوسید.
لبشو چند ثانیه همونجا نگه داشت.
-معذرت میخوام
دوباره دستشو بوسید.
-بخاطر همه چیز
سعی کرد بغضشو کنترل کنه.
-بخاطر نبودنام.بخاطر این دو هفته.بخاطر همه چیزایی مه تنهایی تجربه کردی.

کف دست بکو رو لبوش گذاشت.
-قول میدم دیگه تنهات نذارم.
-قولی که نمیتونی نگه داری نده
بک با صدای لرزون به حرف اومد.
-قبلا از این قولا زیاد دادی.ولی رفتی یول.تو تنهام گذاشتی
بک اهمیت نمیداد که تقصیر چان نبوده.دلش گرفته بود.خیلی زیاد.
از مرد رو به روش دلگیر بود و میدونس فقط خود همون مرد میتونه ارومش کنه.
چان خودشو بالا کشید و دستشو رو صورت بک گذاشت.
-ببخشید.معذرت میخوام.
خم شد و گونشو بوسید.

-هیونم
رو گونش زمزمه کرد.
بک اروم پسش زد و چشماشو پاک کرد.
-تو حتی زودتر از اون خراب شده بیرون نیومدی.نگفتی خونواده ای داری؟
شاکی نگاش کرد.
چان نمیدونس چی بگه.
-وقتی اومدیم که ز اولش فقط گند زدی.اصلا نمیشناختمت. ازت متنفر شده بودم.
اشکش ریخت.
زیادی خودشو نگه داشته بود.
-تازه از اون دختره عوضی هم دفاع کردی.

انگار تازه یادش افتاده باشه با خشم چانو کنار زد و پشت بهش خوابید.
-بکهیون عزیزم
-ساکت باش یودای بی خاصیت
چان هوفی کشید و سعی کرد برشگردونه تا بتونه منطقی باهاش حرف بزنه.
ولی اون بیون بکهیون بود.
همسر تخس و لجبازش که تا انتقام کل این اتفاقا رو ازش نمیگرفت،یه روز خوش براش نمیذاشت.
دراز کشید و چشماشو بست.
روز سختی در پش داشت.

In The Name Of Love season 3💓Where stories live. Discover now