PART 29

2.6K 416 267
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

*متن چک نشده

*

روی سبزه های باغ ، زیر نور آفتابِ گرم دراز کشید و چشمهاش رو با آرامش بست...نفس عمیقی کشید و بوی درخت و نَم بارونی که روزِ گذشته باریده بود رو به ریه هاش فرستاد.
دستهاش رو دو طرف بدنش کامل باز کرد و اجازه داد آفتاب به روی پوستش بشینه...صدای پرنده ها و سگِ نگهبان توی گوشهاش می پیچید و احساس خوبی رو به روحش هدیه میکرد...
خُنکی که از سطح زمین وارد بدنش میشد رو دوست داشت و بی نهایت این حس براش لذت بخش بود.

_تهیونگ؟ تو اینجایی؟...بیا بالا...لباسهات کثیف شدن...سرما میخوری!

صدای کوین توی محوطه بزرگ حیاط پیچید و باعث شد تهیونگ نیمخیز به روی زمین بشینه و کِش و قوسی به بدنش بده...نگاهش اطراف باغِ سَر سبز چرخید و آخر سَر روی تراسِ اتاقِ خودش ثابت موند...کوین به نرده ها تکیه زده بود و با لب های خندان نگاهش میکرد:

_من و جنی تو اتاقِتیم...میخوایم فیلم ببینیم...کُلی خوراکی هَم اوردیم با خودمون...زود باش بیا

پسرک لبخندِ دِل نشینی زد و با ذوق سَرش رو به بالا و پایین تکون داد...از روی سبزه های خیس بلند شد و ایستاد...
سعی کرد شلوارکِ سفیدش رو با کَفِ دستش تمیز کنه...اما موفق نشد چون کاملا پارچه نازکش گِلی شده بود.
بیخیال لباس هاش شد و به سمتِ ساختمانِ عمارت به راه افتاد...
با حِسِ نگاهِ سنگینی به روی اندامش ، اخمهاش رو توی هَم کشید و از روی شونه اش به عقب نگاهی انداخت

با دیدن جهتِ مردمک چشمهای پسرِی که جزئی از نگهبانان بود ، اخمِ روی پیشونیش پررنگ تر شد و سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد...بار ها نگاهِ منحرفانه نگهبان ها رو ، به روی خودش دیده بود اما سکوت تنها راه چاره اش بود.‌‌..خُب...چه شناختی ازش داشتن؟ معشوق یا بهتره بگیم هرزه رئیسشون؟! پسرک نمیتونست اعتراضی نسبت به نوع نگاهِ اطرافیانش داشته باشه چرا که جایگاه فعلیش این اجازه رو بهش نمیداد!

به سمت آشپزخونه رفت و لیوانِ آبِ خُنکی درخواست کرد...بعدِ نوشیدن کُل آب ، از پله های سالن بالا رفت و وارد اتاقِ مشترکش با زین شد و درب رو بست...لبخندی به دختر و پسری که روی تختش نشسته بودن و توی لپتاپش به دنبالِ فیلم میگشتن ، زد و با گفتن اینکه حمامِ کوتاهی میکنه و برمیگرده، تنهاشون گذاشت

لباسهای لَک شده اش رو از تَنش بیرون کشید و توی سبدِ گوشه اتاقک انداخت...زیر دوشِ آب گَرم قرار گرفت و اجازه داد جریان های کوچیک آب ، بین طَره های موهاش حرکت کنه و تار های طلایی رنگش خیس بشه...وقتی داشت شامپوی مخصوصش رو از قفسِ روی دیوار برمیداشت، نگاهش به دستبندِ دور مُچش افتاد و لبخندِ غمگینی روی لبهاش نقش بست و آه جِگر سوزی کشید.

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Donde viven las historias. Descúbrelo ahora