PART 1

8.9K 835 195
                                    

امیدوارم دوستش داشته باشید

حمایت یادتون نره و پایان هر پارت ووت بدید

4,8کلمه(هزار)

*


به سختی بغضِ سنگینی که باعث میشد احساس خفگی و تنگی نفسِ شدیدی رو حس کنه ، پَس زد و پلک های خسته و بی رمقش رو بست تا اشکهای جمع شده پشتِ سَدِ چشمهای خُمار و بی خوابش رو کنار بزنه...

هیچ دِلش نمیخواست تو این مکانی که پُر از افرادِ آشنا بود اَشک بریزه و بیشتر از اون چیزی که هست، خوار بشه!

توی کلاب، اکثراً همه اون و برادرش رو می شناختن...اگه پسرک رو در این وضعیت خفت وار میدیدن، چه فکر و برداشتی میکردن؟ تهیونگی که ضربه خورده و از سمتِ معشوقِ دِل سنگش پَس زده شده! همون پسر بچه ای که با غرور و بی معرفتی، بخاطرِ دوست پسر غریبه اش ، مقابلِ اونها ایستاده بود؟

گریه میکرد و میشد سوژه خنده های مهمونی آخرِ هفته هاشون!
یا حتی دوستهای یونگی به گوشش میرسوندن که تهیونگ رو تنها و با حالی زار توی کلابی که پاتوق همه اطرافیان و دوستهاشون بود ، دیدن چی؟
برادری که حتی خبر نداشت پسرِ کوچیکِ خانواده به مدتِ شش ماه با شخصی تو رابطه بوده...چطور میخواست واکنش نشان بده؟ و خودِ تهیونگ چطور میخواست داخلِ چشمهای رنجیده و نا امیدِ برادری که بهش اعتماد کرده بود، نگاه کنه؟

مردمک های لرزانِ پسر از دستهاش کَنده شد و به روی طبقه دوم کلاب چرخید...از همون فاصله هَم میتونست دوستهای بچگیش رو در حالِ خوش گذرانی و تفریح ببینه...که چطور بدونِ دغدغه و فارغ از غم و غصه میرقصن و بدنهاشون رو با ریتمِ تُندِ آهنگ تکون میدن...
خوب به یاد داشت روز های رو که خودش هَم بینِ اونها میرقصید و بی اهمیت نسبت به هَر اتفاقی خوش میگذروند اما حالا محکوم بود دوستهای صمیمیش رو از دور با حسرت تماشا کنه چون لیاقتِ بودن در کنارشون رو با انتخابِ اون پسرِ ظالم از دست داده بود

چشمهای غمگین و بی روحش به روی لیسا چرخید و حرکات سریعش توجه تهیونگ رو جلب کرد...لیسا با لجبازی بلند صحبت میکرد و سعی داشت بقیه افرادِ دورهمی شلوغشون رو به سکوت دعوت کنه...دختر در حالیکه که لبخندِ بزرگی روی لبهاش نقش بسته بود به یونجون با اشاره نامحسوس، چشمکی زد‌‌‌‌...دستِ مُشت شده اش رو بالا بُرد و با باز کردنِ به ترتیبِ سه انگشتش شروع به یک نفس خوردنِ شیشه ای ویسکی که داخلِ دستهاش بود، کرد...

نگاهش رو از روی لیسا برداشت و خنده تلخی به دیوانه بازی های همیشگی که اکثرِ وقتها مختصِ خودش بود ، کرد...
دختر بهترین دوستِ دورانِ نوجوانیش تا به الان بود...دقیقا از زمانی که شمعِ کیکِ تولدِ چهارده سالگیش رو فوت کرد، اون دخترِ بازیگوش در تمامِ مراحلِ زندگی کسل کننده اش حضور داشت.

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Where stories live. Discover now