PART 4

4.1K 579 285
                                    

ووت و کامنت یادتون نره

*

حسِ عشق و نفرت وجودش رو پُر کرده بود
اصلا امکان داشت که همزمان هَم عاشق کَسی باشی و هَم متنفر؟

صدای گریه های جگر سوزش سکوت خونهِ رو میشکست...
جوری با درد گریه میکرد که دل سنگ هم آب میشد!
روی زمین نشسته و زانوهاش رو بغل گرفته بود...
سرش رو به دیوارِ پشتِ سَرش تکیه داده و به در چوبی بسته شده مقابلش خیره چشم دوخته بود.

قطره های دُرشتِ اَشک به سرعت روی گونه های قرمز رنگش میریخت...تنها چیزی که بهش فکر میکرد دستهای گره خورده اون دو بود و چهره زیبای اون پسر...حرف های بی رحمانه جونگکوک!
هنوز هَم از سَردی نگاهِ پسرِ بزرگتر بدنش میلرزید و قلبش یخ زده بود...

جونگین وسطِ سالنِ نِشیمن کم نور ایستاده بود و به نقطه ای از دیوار سفید رنگ خیره شده بود و به صدای گریه ی جانسوز تهیونگ گوش میداد...
دستهاش از حرص و عصبانیت مشت شده بود!

طاقت گریه های تهیونگ رو نداشت...به هیچ وجه !


هر لحظه که میگذشت بیشتر به جنون میرسید...خیلی دلش میخواست جونگکوک رو زیرِ مشت و لگد های بی رحمانه اش لِه کنه! انقدر بهش مشت بکوبه تا خون بالا بیاره...دلش میخواست بار ها سَر اون پسرِ پَست فطرت رو محکم به دیوار بکوبه ،بکوبه و بکوبه...

انقدر که متلاشی بشه و نفس های آخرش رو بکشه!

اما تهیونگ نذاشته بود ،درست مثل همیشه جلوی جئون لهش کرد
نمیتونست دلخوریش رو انکار و پنهان کنه ...
ازاینکه تهیونگ اجازه نداده بود سمتِ جونگکوک حمله ور بشه ، ناراحت بود...دلگیر و خشمگین!

میدونست پسرِ کوچیک تر چقدر عاشق و مجنون اون جئون جونگکوک بد ذاته...میدونست تهیونگ داره درد میکشه و اتفاق امشب واسه قلبِ پاک و کوچیکش زیادی فاجعه بوده!

اما با همه ی این ها نمیتونست درک کنه که چرا جلوش رو گرفته... باید میذاشت جونگکوک رو تا حد مرگش بزنه!
شاید یکی از دلایلی که تا الان وارد اون راهرو نشده و تهیونگ رو بغل نکرده بود، همین بود!

با خودش گفت که فردا حتما باید سراغِ اون پسر بره و تمامِ حرصش رو ، روی صورتِ بدترکیب جئون خالی کنه..‌البته بدون اینکه به تهیونگ اطلاع بده !
وگرنه دیوونه میشد...اون پسره عوضی ،لیاقتِ کتک خوردن رو داشت؛ مگه نه؟ لیاقتش رو داشت تا مَرز مرگ بره و برگرده!


نیشخندِ واضحی زد و نگاهش رو از پارکتِ کِرمی رنگ کفِ سالن نِشیمن گرفت و به ساعتِ روی دیوار خیره شد.
کلافه دستی به صورتش کشید و موهای مشکی رنگش رو به عقب هدایت کرد...صدای هق هق های محکمِ تهیونگ روی مغزش راه میرفت و داشت دیوونه اش میکرد...اگه کمی دیگه ادامه پیدا میکرد سَرش رو حتما جای میکوبید!

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Where stories live. Discover now