PART 15

3.7K 475 442
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

متن چک نشده ،نویسنده در تنبلی به سر میبرد👀

*

سنجاق سَری که به اصرار کوین خریده بود رو از روی میز آرایشی که گوشه اتاق قرار گرفته بود، برداشت و مقابل آینه قَدیِ کُنج اتاق ایستاد...طره ای از موهای کوتاه جلوی صورتش رو به کناری سنجاق زد

به درخشش اکلیل های صورتی گُلسَر لبخندی زد و بابت خریدنش ذوق بچگانه ای کرد

_چقدر ناز و کیوته

موقعِ مطالعه کتاب همیشه موهاش مزاحمت ایجاد میکرد و چشمهاش رو به درد میورد...بخاطر همین یک گیره سَر ساده و مشکی خریده بود تا اینجور مواقع به موهاش بزنه...البته این یک بهونه منطقی برای خرید وسیله ای بود که مدتها بهش چشم داشت

همیشه وقتی لیسا با سنجاق سَرهای مرواریدی و براق به مدرسه میومد ،کُلی ذوق میکرد و با علاقه و حسرت به جلب توجه ای که
اون شِئ تزییی بین موهای مشکی رنگ لیسا ایجاد میکرد، خیره میشد

وقتی که بعد سالها داشت گیره سَر ساده رو میخرید نگاهش سمت گُلسَرهای براق و رنگی میرفت اما سریع مردمک چشمهاش رو سمت دیگه ای میچرخوند ...جرات خریدنش رو نداشت...از نگاه عجیب فروشنده میترسید

میترسید توی محیط خونه مادرش اون وسیله به اصطلاح دخترونه رو ، وصل شده به روی موهاش ببینه...از قضاوت شدن میترسید ...ولی وقتی بالاخره با کُلی اِصرار از خانواده اش جدا شد و شروع کرد به مستقل زندگی کردن، تونست دنبال علایقش بره و صد البته از کوچیک ترینش شروع کرده بود.

روی کاناپه مورد علاقه اش نشست و به آسمونی که رو به تاریکی میرفت خیره شد‌...جونگکوک داشت برمیگشت و نیمه شب هواپیماشون به روی زمین می نشست

فکر به اینکه چجوری میتونست حضور اون دو نفر رو تحمل کنه، کلافه اش کرده بود
مغزش نیاز به استراحت داشت...همون دو سه روزی که با جونگکوک درگیر شده بود به اندازه سال ها خسته اش کرده بود

دوباره کتابی که تقریبا ساعت ها بود که مشغول خوندنش شده بود رو از روی دسته کاناپه برداشت ...اگه میخواست با خودش رو راست باشه توی یکسال ، این دهمین باری بود که این کتاب رو میخوند

بدون توجه به علامتگذاری که کرده بود تا صفحه مورد نظرش رو گُم نکنه ، صفحه اول کتاب رو باز کرد
آدمی نبود که خودش رو توی کتاب و درس غرق کنه و شاید به جزء کتاب های درسی ، فقط دو یا سه تا کتاب عاشقانه و چند تا کتاب علمی و تخیلی توی خونه اش داشت که اون ها هم بیشتر جنبه دِکور داشتن...

مواقعی که استرس و مشکلات سراغش میومدن تنها راه چاره برای کنترل و آروم کردن افکارش و فرار از استرس ،رُوی اوردن به کتاب بود

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Where stories live. Discover now