PART 2

4.8K 662 174
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

3,8کلمه[هزار]

*

_بهم میگی چیشده عزیزم؟

اَنگشتهای کشیده اش رو، به روی چشمهای اَشک آلودش کشید تا خیسی حاصلِ از ریزش اَشک رو پاک کنه...با حفظِ تعادل ،از روی زمین بلند شد و دستش رو به دیوار تکیه زد:

_میگم اما الان نه...خواهش میکنم...نمیتونم در موردش حرف بزنم!

با تردید و مکث به چشمهای دلگیرِ پسر بزرگتر نگاه کرد...دوست نداشت حالا راجع به جداییش صحبت کنه...هنوز جسارتِ مقابله شدن با اتفاقی که افتاده بود رو نداشت...هر چند که کاملا واضح و مشخص بود که به چه انداره غرور و احساساتش لگدمال شده!

_ باشه؟

به آرومی گفت و منتظر اجزای صورتِ جونگ رو از نظر گذروند...پسر بزرگتر متقابلاً از روی زمین بلند شد و قدمی از تهیونگ فاصله گرفت...کمی دلخور به نظر میرسید اما باز هم برای آزار ندادن پسرک ،سکوت رو انتخاب کرده بود:

_جُدا شدید؟

تهیونگ سَرش رو دوباره به پایین انداخت و به کفِ دستهاش خیره شد...دستهای که از استرس ،خیسِ عرق بود رو با پارچه تیشرت توی تَنش پاک کرد...صدای نفسهای عمیق و سنگینی که توی فضای تاریک اتاق پخش میشد و باعث تشدیدِ استرس و اضطرابش میشد...دستش روی موهای که رنگ منفوری داشت،نشست و تار های آبی رنگش رو نوازش کرد...

صورتش توی فاصله نزدیک از صورتِ ناراحتِ تهیونگ قرار گرفت...پسر بزرگتر بخاطرِ قدِ بلندش کمی خَم شد و روی موهای لَختِ تهیونگ رو بوسید و چند لحظه توی همون حالت موند!

با آرامش چشمهای خسته اش رو، به روی هَم گذاشت و عطر تنِ نفسگیرش رو به ریه های محتاجش فرستاد

تهیونگ به آرومی و خجالت زده لب زد:

_تقریبا یک هفته است که از من جدا شده

توی همون فاصله سَرش رو عقب کشید و با غمی که داخل چشمهاش موج میزد، به تهیونگ نگاه کرد:

_چرا بهم نگفتی؟ تو میدونی هرموقع بخوای من میام...تو فقط کافیه صدام کنی ..بخاطرت همه کار میکنم!

رنگِ نگاهِ جونگ به سرعت تغییر کرد و جاش رو به خشم داد...اخمِ غلیظی بین دو اَبروش نشست که تهیونگ سریع به آرومی جلو رفت...سری به سمت چپ و راست تکون داد و با شرمندگی لب باز کرد و گفت:

_میدونم جونگی...تو خیلی خوبی[لبخند کمرنگی روی لبهاش نقش بست و تو چشمهای رنگ شبش خیره شد]من نمیتونستم اذیتت کنم...نمیخواستم بخاطر من کار و زندگیت رو ول کنی

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Where stories live. Discover now