PART 22

3.8K 463 413
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه

*متن چک نشده!

*

_یونگی اینجاست

نگاه نگرانی که بخاطر آشفتگی دخترک روی اجزای صورتش دودو میزد، رنگ تعجب و ناباوری به خودش گرفت و لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد. چطور یک جمله کوتاه میتونست انقدر ویران کننده باشه؟ چطور همچین خبری که طبیعتاً باید خوشحالش میکرد داشت روحش رو متلاشی میکرد؟!
از شدت شوک زدگی بخاطر حضور برادرش ، بدنش یخ زد و لرزید ، از درون پوچ شد و قالب تهی کرد.

_تو اتاق من با جونگ_....

بزاق دهانش رو قورت داد که باعث تکون خوردن سیبک گلوش شد و صحبت لیسا رو بی اهمیت قطع کرد
_چی میگی؟یونگی...اینجاست؟(نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و ادامه داد) از کجا فهمیده من اینجام؟

لیسا زبانش رو ، به روی لبهاش خشکیده اش کشید و سَری به نشانه تاسف تکون داد
_من گفتم اما باور کن چاره ای نداشتم ، بعدا راجع بهش حرف میزنیم باشه؟

تهیونگ نگاه گیج و متحیرش رو از دختر گرفت و به نقطه ای از دیوار سنگی پشت سر لیسا خیره شد!
نمیدونست چه احساسی رو در حال حاضر تجربه میکنه.دلتنگ بود اما خوشحال نه! نه اینکه نخواد ، نمیشد که از دیدن دوباره برادر بزرگترش ذوق زده بشه. پسر دلتنگی و دوری رو به جون میخرید تا فقط برادرش رو از این جهنم نجات بده.

لیسا با دیدن صورت رنگ پریده و بُهت زده پسر با عجله صحبتش رو از سَر گرفت
_کلی سوال و جوابم کرد ولی جوابش رو ندادم...الان طبقه بالاست بازور نگهش داشتم اونجا...بعدا همه چیز رو بهت توضیح میدم باشه؟ بیا بریم اتاق من ، یونگی خیلی عصبانیه

تهیونگ با ناباوری تک خنده ای کرد و انگشتهای شُل شده اش دور بازوی دختر رو دوباره سِفت کرد و بدن لیسارو به شدت تکون داد
_یعنی چی لیسا؟ یعنی چی که یونگی اینجاست؟ تو بهش گفتی ؟من بهت اعتماد کردم...گذاشتم بیای پیشم،نمیبینی اوضاع اینجارو ؟برای چی برداشتی یونگی هیونگ رو اوردی تو این جهنم؟

لیسا از لحن تند و صدای بلند تهیونگ ،پلک محکمی زد و کمی توی خودش جمع شد.در حالیکه سعی میکرد بازوش رو از فشار انگشتهای پسر آزاد کنه ، با ناراحتی زیرلب زمزمه کرد:
_باور کن تقصیر من نیست...الان بیا بریم بالا،بعدا حرف میزنیم

لیسا با دیدن بی توجهی پسر ، بیچاره وار نگاهش رو از صورت دلواپس تهیونگ گرفت و به جنی که با چشمهای درشت و متعجب نگاهشون میکرد ، داد و ملتمس نالید
_تو بهش یه چیزی بگو الان میاد پایین ، زین و جونگکوکم میرسن

جنی در حالیکه کنجکاو بود تا از صبحت های اون دو دوست مرموز سر در بیاره ، دستش رو ، به روی کمر تهیونگی که شوکه و مضطرب بی هدف به اطراف نگاه میکرد، گذاشت و به آرومی رو به دختر زمزمه کرد
_زین برگشت اما جونگکوک داره میاد...تهیونگ؟لطفا بیا بریم اتاق ما، حتما مشکلی هست که لیسا انقدر نگرانه!

𝐂𝐇𝐀𝐑𝐌𝐄𝐑 | 𝐊𝐕 | Où les histoires vivent. Découvrez maintenant