پارت هفتم

96 24 11
                                    

نمیدونست تودوساعت‌گذشته بارچندمه که لبهای
جونمیون رو میبوسه و اون رو تو آغوشش میگیره.
ییفان:من هنوزم دوست ندارم بری جون....حس میکنم اتفاق بدی میفته.
جونمیون انگشتاشو تو موهای سفید ییفان فرو
کرد:نگران نباش ییفانا،فقط سه روزه...شایدم کمتر.
ووکم هست منم مراقب خودمون هستم.
ییفان حصار دستاشو دور بدن جونمیون محکم‌تر
کردوچندبوسه‌ی پشت‌سرهم روی موهاش کاشت.
بعدازچندلحظه سکوت گفت:اونا هم ازهمدیگه جدا
شدن.
جونمیون اخم محوی کرد.
درحالیکه باشصتش انگشت‌های حلقه شده ییفان
به دورکمرش رو نوازش میکرد،پرسید:کیا؟
ییفان نفس عمیقی گرفت،رایحه جونمیون رو وارد
ریه هاش کرد:همزادامون...یعنی همزادت...همزاد
تو بایدبه یه سفری میرفت.
جونمیون:خب؟
ییفان که تمام صحنه‌های خوابی که هفته‌ی قبل
دیده بود رو داشت به طور واضح به یاد میورد و
خداحافظی کریس و سوهو تو ذهنش بود،گفت:
فقط این حالت ما الان...حس کردم شبیه اون دوتا
شدیم.
جونمیون تو بغلش چرخید،بوسه‌ای به گونش زد و
ازش فاصله‌گرفت.
کت ابی‌رنگش رو به تن کرد ودرحالیکه یقش رو
مرتب میکرد،به طرف ییفان برگشت.
ییفان:درباره اون خواب...از کریس پرسیدم.
جونمیون:هوم؟
نگرانی ییفان رو حس میکرد.
ییفان:اون گفت که سوهو تو اون سفر آسیب بدی
دید و ممکن بود که....جونش رو از دست بده.
جونمیون نگرانی ییفان رو از رایحه‌‌ی تلخی که
داشت تو اتاق میپیچید،حس میکرد.
دوباره به سمتش رفت و دستش رو فشرد:ولی
اون حالش خوب شدو هردوشون دوباره برگشتن
پیش همدیگه؛درضمن من جونمیونم و تو ییفانی.
قرارنیست اتفاقاتی که قبلا تو زندگی همزادامون
افتاده واسه‌ی ما هم تکرار بشن.
ییفان سرتکون داد:باهام در ارتباط باش جون.
جونمیون روی نوک کفشاش بلندشد،صورت‌جذاب
ییفان رو با دودستش قاب گرفت وبوسه‌ی عمیقی
روی لبش کاشت.
زبونشو روی لب پایین ییفان کشید وبعد به سمت
گردنش رفت.سمت راست گردنش و درست جایی
که مارک خودش قرار داشت رو زبون زد.
خب معمولافقط امگاهاتوسط آلفاهامارک میشدن
اونطور نبودکه امگاهاتوانایی ایجادمارک رو نداشته
باشن،ولی هیچ آلفایی اجازه نمیداد که امگایی
مارکش کنه.
اما ییفان این اجازه رو به جونمیون داده بود و اون
مارک که شکلی شبیه یک صدف دوکفه‌ای داشت
رو خیلی دوستش داشت.
ماهیت محافظت‌کننده صدف‌های دوکفه‌ای باعث
شده بود که نمادمناسبی برای عشق باشه وهمین
هم باعث میشدکه ییفان از وجود اون مارک سمت
راست گردنش راضی باشه و به امگای زیباش و
قدرتش افتخار کنه.اون جونمیون رو تکیه‌گاه
خودش میدونست.
جونمیون روی مارک رو مک عمیقی زد وبعد گزید.
با شنیدن ناله آروم ییفان از روی درد لبخندی زد و
ازش کمی فاصله گرفت:مراقب خودم و دخترمون
هستم ییفان،بهت زنگ میزنم.فقط ممکنه تو اون
جنگلا آنتن نداشته باشیم.پس نگران نباش.هوم؟
ییفان درحالیکه دست امگاش رو گرفته بود،باهم
از اتاق بیرون زدن:باشه ماه من.
چانگ ووک هم تو سالن بزرگ امارت منتظرشون
بود،با دیدنشون احترامی گذاشت و به سمتشون
رفت.
جونمیون:خیلی منتظر موندی؟
چانگ ووک سر تکون داد:هانئول هم تازه آماده
شده.
سرتکون داد:بریم.
به طرف حیاط پشتی امارت ماه رفتن.
قراربودباجت شخصیشون به قصر سرخ برن وبعد
با جونگین برن به سمت فرمانروایی جادوگران.
هانئول راننده اون جت و مسئولش بود،با دیدن دو
پادشاهش،احترامی گذاشت و سوار شد.
ییفان:باهام در ارتباط باشین.
ووک:حتما.
جونمیون لبخندی بهش زد وبعداز اونکه ییفان
بوسه‌ای روی گردنش زد،سوار شد.
.................................................................
هون:جونگ من نگرانم آسیب ببینی.سکوت اون
جادوگرا واقعا منو میترسونه.
جونگین:شایدم فهمیدن که تقصیر خودش بوده.
سرشو تو گردن هون فرو کرد:دلیل اصلی نگرانیتو
میدونم هون.اصلا بخاطر همون دارم به این سفر
میرم.
هون بی هیچ حرفی دستشو نوازش‌وار روی طول
بازوی جونگین کشید.
جونگین:قول نمیدم ولی تلاشمو میکنم که دیوونه
نشم به خودم یا جونمیون آسیبی نزنم.هوم؟
بوسه‌ای روی خال گردن هون زد.
بااومدن منشی و اعلام اینکه امگای ماه رسیده،از
جاشون بلند شدن و به طرف سالن بزرگ قصر
سرخ رفتن.
جونمیون لبخندی زد:خوشحالم میبینمتون.
هون دستش رو فشرد:خوش اومدی.
جونگین:دستور دادم برات یه چیز سبک آماده کنن.
جونمیون سر تکون داد:من گرسنم نیست که.
جونگین:ولی اگه چیزی نخوری آلفات ما واین قصر
رو به آتیش میکشه.درسته چانگ‌ووک؟
نگاهش رو به چانگ‌ووک داد و چشمک جذابی زد.
ووک خنده‌ای کرد و سرتکون داد:همینطوره.
دختر خدمتکار احترامی گذاشت و گفت:میزتون
آمادست سرورم.
باهم به سالن غذاخوریشون رفتن و پشت میز پراز
خوراکی ها وتنقلات رنگارنگ نشستن.
جونمیون چیزی نمیگفت و شکایتی نمیکرد،ولی
همه میدونستن که به استراحت نیاز داره و نباید
بیش از حد خودش رو خسته کنه.
...........................................................
به طرف اقامتگاه مشترکش باسوهو رفت.
دخترخدمتکاربادیدن پادشاه‌وفرمانده وانگ،تعظیم
کرد.
جک:مشاور کیم داخل نیستن؟
دختر:خیر قربان،ایشون به بهشت کوهستان رفتن.
جک:میتونی بری.
کریس باچشمانی که برق میزدند،به طرف جکسون
برگشت:یکم اب تنی میتونه خوب باشه،هوم؟
جکسون باچشمان گردشده به‌پادشاهش نگاه کرد.
چشمانش درست مثل یک پسربچه برق میزدن.
کریس:جک میتونی بری استراحت کنی،یا بروپیش
مارک. امروز ازادی دیگه.
جک:امپراطور.....
کریس:برو دیگه.منم میرم پیش سوهو.فردا به قصر
برمیگردیم.
جکسون هنوز با قیافه بهت زده به پادشاه نگاه
میکرد.
کریس دستش رو تکون داد:برو دیگه.بهتره بری
پیش مارک.
به سرعت ازجکسون دور شد وبه طرف دریاچه
رفت.
بادیدن خواجه لی وخدمه که بافاصله بسیار زیادی
از ورودی دریاچه ایستاده بودند،پرسید:چرا اینقدر
دور ایستادین؟چیشده؟
همه با تعجب واضحی،احترام گذاشتن.انگار که از
حضور ناگهانی پادشاه تعجب کرده بودن.
خواجه لی کمی جلوتر اومدوبعداز تعظیم دیگه ای
گفت:جناب مشاور دستور دادن که دور بشیم تا
کسی مزاحم خلوتشون نشه.
کریس:که اینطور.
بعد ازنیشخندی گفت:همه برید سرکارتون تا خودم
صداتون بزنم.نمیخوام هیچ کس اینجا بمونه.
خدمه باتردیدنگاهی بهم انداختن وبعدازتعظیمی
از اون جا دور شدن.
سنگ های غول پیکری  که بالای هرکدام به شکل اژدها تراشیده شده بود،اطراف ان قسمت بودن و
تقریبا اونجا رو از بقیه ی قصر جدامیکردند.
سوهو روی تخته سنگ‌های کنار ابشار دراز کشیده
بود.
کریس بدون انکه صدایی ایجاد کنه،طرف دیگه پل
نشست،هانبوک سلطنتیش رو ازتنش خارج کرد و
کنار لباس های سوهو قرارداد.بالاتنه برهنش رو به
سنگ های پشت سرش تکیه داد وچشماش روبه
همسرش دوخت.
سوهو روی جریان اب، ابشار که از قله کوهستان
به پایین سرازیر میشد،تمرکزکرده بود و اون رو در
جهت دلخواهش حرکت میداد.
بعد از نیم ساعت سرجاش نشست وبه سنگ ها
تکیه داد.
بخاطرخیس شدنش،هانبوک‌حریر،به بدنش‌چسبیده
و رنگ زیبای پوستش رو اشکار کرده بود.
سینه تخت وشکم عضلانیش به دلیل بازبودن
هانبوک خیسش،قابل دیدن بودند.موهای خیس و
سیاه رنگش،یک طرف جمع شده و ازشانش افتاده
بودند.
سوهو،پشتش به کریس بود.
کریس باقدم های ارام از پل رد شد و پشت سوهو
قرار گرفت.
بنظر میومد که سوهو اونقدر ذهنش مشغول بود
که متوجه حضور پادشاهش نشده و با حس قرار
گرفتن دست گرمی روی قوس زیبای کمرش،ازجا
پرید.
کریس سرش رو درون موهای سوهوکه همگی یک
طرف گردنش جمع شده،فرو کرد.
کریس:هییشش،منم.
سوهو:کک...کریس...
کریس:جانه کریس.
دستاش رو از پهلوهای سوهو،ردکرد و اونا رو روی شکم ماهیچه‌ایش،بهم رسوند و همسرش‌ رو در
اغوش گرفت.
سوهو تواغوش پادشاهش ارام گرفت وبدنش رو
به تن کریس تکیه داد.
سوهو:چرا اومدی اینجا؟جلسه.....
کریس اجازه نداد سوهو حرف هاش روکامل کنه:
کریس:دلتنگت بودم،بیشتر ازاین نمیتونم ازت دور
باشم نفس کریس.
سوهو:ولی اخه....
دوباره مانع ادامه حرفش شد و سوهو رو به طرف
خودش برگردوند.
کریس:هرکاری هست،تو قصر کاملش کن،وجودت
برای من ،چیزی ضروری‌تر ازنفس کشیدنه سوهو.
اگه تو نباشی منم نمیتونم هیچ کاری بکنم.
سوهولبخندی به‌چهره‌جذاب‌‌پادشاهش‌زدوصورتش
رو نزدیک تر کرد.بوسه ای به گونه خیس کریس زد.
قبل ازاونکه کاملا به عقب برگرده،کریس گردنش رو
گرفت ولب‌هاش رو روی‌لب‌های مشاورش قرارداد.
لب‌های کوچکش روباعطش مکید،زبانش روچندبار
روی هردولب سوهوکشید.
...................................................................
درحالیکه نگاه خیرش به سقف بود،لبخند محوی
زد.
ییفان:پس پادشاهیت اونطور بوده کریس...قصرت
رو دوست داشتم...و اون مرد،جکسون...فکر کنم
کسیه که خیلی بهش نزدیکی.
با یادآوری بقیه صحنه‌های خواب و اون سکس تو
اب دریاچه خنده بلندی کرد.
ییفان:خدایا...من چرا باید خواب سکس همزادمو
ببینم؟به من چه ربطی داره أصلا؟اه..بایدیه‌حدودی
برای این خوابا مشخص کنیم...
از جاش بلند شد تا گوشیش رو چک کنه،احتمالا
جونمیون براش پیامی گذاشته بود.
ییفان:ولی عشق زیادش به همسرش رو میتونم به راحتی حس کنم.اون دوتا کنارهم...زیبان.
لبخندش عمیق‌تر شد ونگاهش رو به عکس‌های
کوچک و بزرگی که روی دیوار مقابلش پراکنده و بافاصله ازهم نصب‌شده وتصویر خودش و امگاش
رو باهم یا جدا از هم و یاژست‌های مختلف نشون
میدادن،داد.
ییفان:با این حساب کریسم سکس ما رو دیده؟باید
زودتر اون دوتا شیطان رو کنترل کنیم.
صفحه  گوشی رو روشن کرد و بادیدن پیام امگاش لبخندی زد.
"ما رسیدیم ییفان.احتمالا تو جنگل نتونم باهات
حرف بزنم."
.....................................................
جونمیون و جونگین کنارهم و چانگ ووک جلوتر
تو جنگل سیاه قدم برمیداشتن.
بااینکه هنوز هوا تاریک نشده بود،اما تو جنگل همه
جا تاریک و تقریباشبیه هوای گرگ ومیش بود.
این خاصیت اون جنگل بود و هرموقع از روز که به
اونجامیرفتین،هوابه همون شکل بود؛نه کاملاتاریک
و نه کاملا روشن.
نور آفتاب أصلا وارداون قسمت از قلمرو جادوگران
نمیشد.البته که اون قسمت جز قلمرو جادوگران
هم نبود،اون قسمت جز محدوده‌ی ساندرا بود و
خب همه از جادوگرافسانه‌ای که حتی نمیدونستن
واقعا زندست یا روحس اون اطراف پرسه میزنه،
به قدری میترسیدن که نخوان حتی اتفاقی پاشونو
تو محدودش بزارن.
جونگین:فکر میکنی اون بتونه بهم کمک بکنه؟
جونمیون:درهرحال اون به ما کمک میکنه جونگین
یا خودش مشکلت رو حل میکنه و یا اونکه با پیدا
کردن یول مشکلت حل میشه.
با سکوت جونگین،متوجه درگیری ذهنیش شد.
دوباره به حرف اومد:هی تومیتونی کنترلش کنی،
نگران نباش.میدونم که دلت نمیخواد به کسی
اسیبی بزنی.
با شنیدن صدای ووک هردو سرشون رو بالا بردن.
ووک:خب اونجاست...رسیدیم.
جونگین:هنوزم باورم نمیشه که تو با ساندرا حرف
زدی و راه رو بلد بودی ومارو آوردی اینجا.
اون جادوگرپیر چکارت داشت اصن؟
نگاهشون رو اطرافشون چرخوندن.
هیچ اثری ازخونه یاجایی که بشه گفت محل‌زندگی
اون زنه رو نمیدیدن.
فقط یک تپه بزرگ سرسبز و پوشیده از گل وگیاه
رو میدیدن.
جونگین باچشمای ریزشده پرسید:مطمئنی درست 
اومدیم ووک؟نکنه اون پیرزن یه بلایی سرمغزت
آورده؟
ناگهان منظره مقابلشون تغییر کرد و بالاخره خونه
جنگلی پنهان شده تو اون تپه‌ی پراز گیاه رو دیدن.

The3sovereigntyWhere stories live. Discover now