پارت هشتم

84 24 0
                                    

داشت تو جنگل تمرین میکرد،یه جادوی جدید یاد
گرفته بودو خیلی خوشحال بود که تونسته بالاخره
اجراش کنه.
اماناگهان حس کرد که یک جادوگرخیلی قدرتمندتر
از خودش داره باهاش مقاومت میکنه.
علامت خاصی هم روی دست راستش ظاهرشد.
با چشمای گرد به دستش نگاه کرد،اولین باربود که
اون علامت رومیدید.
ترس زیادی ناگهان تمام وجودش رو فراگرفته بود،
وتمام بدنش میلرزید.
وحشت کرده بود.
جونگین سال‌ها بودکه چنین ترسی زو تجربه نکرده
و حالا نمیدونست چرا چنین حس بدی پیدا کرده.
نگاهش رو اطرافش چرخوند،تو یک جنگل بود وتا
جاییکه چشم کار میکرد پراز درختان بلند و تنومد بود.
از روشنی هواوزاویه تابش افتاب میتونست بفهمه
که هنوز ظهر نشده.
تا اینکه ناگهان شخصی روبه روش ظاهرشد.شنل
سیاهی داشت که تمام بدنش رو پوشونده بود.
طوری که اصلا نمیشد فهمید که زیر اون پارچه‌ی
سیاه چه موجودی قرارداره.حتی به اینکه یه روح
باشه هم فکر کرد.
صورتش روپارچه سیاه پوشونده بود.
فقط چشمای بنفشش قابل دیدن بودن.اون رنگ
خاص چشماش....
چشمای ترسناکی داشت،فقط یه نگاه به‌چشماش
کافی بود تاتموم وجودش رو دوباره ترس فرابگیره.
وقتی مرد پارچه روازروی صورتش برداشت،بادیدن صورتش فهمید که یه ادمه و روح نیست.اما هنوز
هم اون حس وحشت رو داشت.
بالاخره صدای اون مردمرموز توجنگل پیچید:نترس
پسرکوچولو...من میخوام بهت کمک کنم یادبگیری‌
قدرتت روکنترل کنی.میتونی یه جادوگر قدرتمند
بشی.
نیشخندی زدو ادامه داد:واینکه اره،منم ادمم.فقط
باتوفرق دارم.
چشمای جونگین داشت ازحدقه میزدبیرون.اون چطور متوجه افکارش میشد؟
و اصلا چرا باید بهش جادو رو یاد میداد؟
دوباره صداش رو شنید:اره میتونم ذهنتوبخونم.
و خیلی کارای دیگه که مطمئنم دوست نداری‌
بفهمی.
نیشخند ترسناکی زد.
جونگین:من...چی ازمن میخوای؟
خودش با شنیدن اون صداولرزش موجود توصدای
خودش متعجب شد.چرا اونقدر ترسیده بود؟
مرد:بعدامیگم که چی میخوام.فعلابایدروی قدرتت
تمرکزکنی ویادبگیری کنترلش کنی.اونجوری خیلی قوی‌ترمیشی ومیتونی قدرت زیادی روبه شخص
بعدی منتقل کنی.
جونگین:ووو...ولی ممم...من نمیخوام.
مرد:نه دیگه.من نگفتم تونظربدی،توبایدباهام بیای.
وگرنه هیونگ عزیزتو دیگه نمیتونی ببینی.میخوای
اون کشته بشه؟فقط به خاطر نافرمانیت؟یونگجه
هیونگ مهربونت؟
جونگین دیگه داشت کلافه میشد،اون استرس و ترس عجیب و لرزش صداش و سوالی که ذهنش
رو درگیر کرده بود،اون اصلا نمیتونست جادویی
انجام بده ،یه خوناشام چرا باید جادو رو یاد بگیره؟
أصلا ماهیتش بهش اجازه چنین کاری نمیداد.
نگاه دقیقی به مردی که بهش نزدیک میشد کرد.
اون حس کلافگی داشت عصبیش میکرد،چشمای
هم رنگ خونش خودشون رو نشون دادن و دریک
حرکت خودش رو بهش رسوند.
گردنش رو بین انگشتای قدرتمندش گرفت:چی ازم
میخوای؟
ناگهان باشنیدن صدایی که اسمش رو صدا میکرد
و تکون خوردن شونش چشماش رو باز کرد.
جونمیون:خوبی جونگین؟
هنوز عصبی بود،هوش و حواسش سرجاش نبود و
سراسرچشماش به رنگ خون شده بودن.
جونمیون دوباره شونش رو فشرد:جونگین.....
جونگین انگار که شخص مقابلش رو نمیشناخت،با
خشونت دست جونمیون رو پس زد وحتی اون رو
چندقدم به عقب پرت کرد.
انگارهنوزهم مردمرموز توخوابش رو بااون چشمای 
بنفش رنگش مقابل خودش میدید.
جونمیون فرصت انجام هیچ کاری رو نداشت،چون
جونگین باسرعت فوق‌العاده بالاش و دریک حرکت
به طرفش حمله و دندونای بلندشو تو گردنش فرو
کرد.
جونمیون فقط تونست پنجشو تو پهلوش فرو کنه،
بااینکه زخم خیلی بزرگی روی پهلوی‌جونگین ایجاد
شد،اما هنوز هم جونمیون رو رها نکرده بود که
ناگهان باپریدن گرگ قهوه‌ای وغول پیکرروی بدنش
به کناری پرت شد.
جونمیون با ضعف سرتکون داد:خوبم ووک..خوبم.
اما جونگین هنوز اروم نشده بود،ایندفعه به طرف
گرگ حمله کرد و خیلی سریع نیش های سمیش
رو تو گردنش فرو کرد.
گرگ قهوه ای تقلا میکرد و سعی داشت خودش
رو از دست خوناشام دیوونه خلاص کنه.
بالاخره تونست دریک حرکت دستش رو حرکت بده
به گردن خوناشام برسونه وباچرخوندنش به سمت
مخالف اون رو بشکونه.
درحالیکه نفس‌نفس میزدبه‌حالت انسانیش‌دراومد
و به سمت امگای ماه رفت.
ووک:تو خوبی؟اون...اون حالش خوبه؟
جونمیون سرتکون داد،زخمش عمیق نبودوحالاحال
خوبی داشت.
اون زخم هم به سرعت بهبود پیدا کرده بود.
جونمیون:هردومون خوبیم.توچرا زخم گردنت‌ خوب
نمیشه؟
بقیه زخم هاش به سرعت ناپدید شده بودن ولی
زخم گردنش هنوز خونریزی داشت.
ووک دستشو به گردنش رسوند و باپرشدن کف
دستش از اون خون تیره گفت:اون یه خوناشام
عادی نیست،پادشاه خوناشامه و اثر زخم عمیقش
به راحتی از بین نمیره.
خب چانگ ووک درست می‌گفت،جونگین یک
خوناشام عادی نبود.
اون پسر مینهو بود،یک خوناشام سلطنتی واصیل.
خانواده سلطنتی هرکس رو اونطور عمیق گازگرفته
بودن،تاحالا زنده نمونده و ازشدت خونریزی جونش رو از دست داده بود.
این روشی برای بقای اونا بود که هر موجودی رو
بی توجه به ماهیتش گاز بگیرن ونیش هاشون رو
تو رگ هاش فرو کنن،کشته بشه.
تنهایک راه برای زنده موندن داشت و اون نوشیدن
چند قطره از خونشون طی بیست‌وچهار ساعت
بعد ازایجاد زخم بود.
جونمیون دستشو محکم روی دو زخم گردن ووک
که جای نیش های جونگین بود،فشرد.
چند دستمال تمیز برداشت و روی زخم قرارداد.
ووک:هی....اروم باش،میتونم حس‌ کنم که داری
بهش استرس وارد میکنی.
جونمیون فریاد بلندی کشید:داری میمیری احمق!
فقط چندثانیه کافی بود تا جونگین چشماش روباز
کنه و خیلی سریع سرجاش بشینه‌.
باحس بوی شدیدخون نگاهش رواطرافش چرخوند
روی دونفر دیگه که غرق خون بودن،ثابت موند.
جونگ:چی شده....شما چرا؟
جونمیون:تو دیوونه شدی جونگین.....داشتی منو میکشتی و گردن ووک رو....
جونگین به سمتشون رفت:متاسفم.....متاسفم...
خیلی سریع خودش رو به ووک رسوند،دندوناش
روتو دست خودش فرو کرد و باخروج قطرات خون،
اون رو مقابل لب های ووک قرارداد.
ووک نگاهی بهش انداخت و بااکراه چند قطره از
اون مایع قرمز رنگ رو خورد.
جونمیون دستش رو از روی زخم برداشت.
اطرافش که به رنگ تیره دراومده و داشت روی پوست‌چانگ‌ووک گسترش پیدامیکرد،کم‌کم ناپدید
شدن،اون زخم از خارج به مرکزداشت بهبود پیدا
میکرد و بعدازچند دقیقه کاملا ناپدید شد.
جونگین:من متاسفم...اصلا نمیدونم....
جونمیون:داشتی خوابی میدیدی و سعی کردم
بیدارت کنم.
جونگین نگاهشو به زمین داد:بعداز اون خواب‌ها...
گاهی دیوونه میشم.
اخم محوی کردی و ادامه داد:دست خودم نیست
جونمیون،بعضی اوقات حتی یادم نمیاد چه کار
کردم...
سرشو بیشترتو گردنش فرو بردو باصدای ارومتری
گفت:به هون...بهش اسیب میزنم.
جونمیون اهی کشید،أصلا دلش نمیخواست
پادشاه قدرتمند خوناشام و دوست چندصدسالش
رو تو چنین حالتی ببینه:ساندرا کمکت میکنه....
جونگین:نه،اونم نمیتونه.
نگاهش رو به ووک داد:تو حالت خوبه؟
ووک سر تکون داد:هوم،مشکلی ندارم.
از جاش بلند شد و کیسه خریدهایی که ووک برای
شامشون خریده بودرو جمع کرد.
ووک به محض ورودش و دیدن صحنه ی مقابلش،
اون کیسه هارو رها کرده و سریع به سمت دونفر
دیگه رفته بود تا جونمیون رو نجات بده.
همه غذاهارو روی میزگوشه‌اتاق قرار دادودرحالیکه
به طرف درخروجی اتاق میرفت،گفت:میرم یه جای
دیگه بمونم.نمیخوام آسیبی به هیچکدومتون بزنم.
ووک:کجا میری؟
جونگین شونه بالاانداخت:هرجایی که شب بشه
اونجا موند....یه مسافرخونه ی دیگه!
گفت و سریع از اتاق خارج شد،درواقع ناپدید شد،
انگار که تا چند لحظه قبل اونجا نبوده!
اون سه‌تاجادوگر نبودن وچون اجازه حضوردرقلمرو
جادوگران رو نداشتن،نمیتونستن از هتل های
لوکس استفاده کنن،پس تو همین مسافرخونه‌های
نزدیک جنگل باید اتاقی پیدا میکردن.
اینطور نبود که هرموجودی اجازه حضور تو قلمروی
دیگه رو نداشته باشه،ولی برای رفتن به قلمروی
دیگه بایداجازه نامه‌ی الکترونیکش روداشته باشن،
میشد گفت مثل یک بلیطه که قبل از رفتن برای
هرکس صادر میشه و داخلش مشخص میشه که
فرد قراره چه مدتی رو تو قلمرویی غیر ازقلمروی
اصلی خودش بمونه؛اما هرسه مهمون فرمانروایی
جادوگران طوری اومده بودن که نباید کسی از
حضورشون آگاه بشه.
پس مجبور بودن از اون مسافرخونه های درجه
سه و پایین تر استفاده کنن.
جونگین از اون مسافرخونه دور شد.
میخواست مسافت زیادی رو ازش دور بشه تااگر
دوباره هم عقلش رو از دست داد،مطمئن باشه که
نزدیک به جونمیون یا ووک نیست و اونا آسیبی
نمیبینن.
اما فقط از اون مسافرخونه و اطرافش شناخت
داشت و این مکان جدید رو نمیشناخت.
تو فکر این بود که چطور میتونه جایی برای موندن
پیدا کنه و کمی بخوابه،اون واقعا خسته بود.
دو دل بود که وارد ساختمون مقابلش بشه یانه که
صدایی از پشت سرش شنید.
_هی... برگرد ببینمت!
+توهم مثل من حس عجیبی بهش داری؟اون یه
غریبست.
_حسی مثل...خوناشام؟
جونگین به طرفشون برگشت،بادیدن چشمای قرمزش،مردبزرگتر پوزخندی زد:درست حدس زده
بودم.
+اجازه نامت رو نشونمون بده.
جونگین اخمی کرد،خودش کلافه بود و حالا باید با دوتا جادوگر سروکله میزد؟
موجوداتی که ازشون متنفر بود،البته بینشون تعدادانگشت‌شماری هم استثنا وجود داشت،مثل
یول،هیون،ساندرا و البته پدر یول پادشاه چانگمین.
جونگین:لزومی نمیبینم به دوتا ولگردنشونش بدم.
مرد بزرگتر پوزخند دیگه ای زد:یا شایدم نداری؟
جونگین جوابی بهشون نداد و به طرف ساختمون
رفت،تصمیم داشت اون دوتا رو نادیده بگیره که
ناگهان حس کرد طناب هایی دست ها وپاهاش رو
محدود کردن.
و همینطور هم بود،اون دو جادوگر با ریسمان های
نامرئیشون سعی در کنترلش داشتن.
جونگین میتونست مقاومت کنه واون دوتاروبکشه
ولی نمیخواست مشکلی ایجاد کنه که آغازکننده
یک جنگ بزرگ بین دوقلمرو باشه.
خوب میدونست که اکثرجادوگران،تشنه ی اونن
که خوناشام‌هارو بکشن و از هیچ فرصتی برای این
کار نمیگذرن.
تو فکر اون بود که چطور بدون گرفتن جونشون از
دستشون خلاص بشه که صداشون رو شنید.
_بیشتر از این نمیتونم.
+منم...این نیرو...این خیلی عجیبه.
_این نیروی خودش نیست،این خوناشام مقاومتی
نمیکنه...‌
+ولی احساس میکنم به نیروی دیگه ای وصله...
_این قدرت یه جادوگره،یه جادوگر که بهش متصله
و داره جلوی مارو میگیره.
با خونریزی گوش ها و بینیشون،مرد کوچک تر از
کارش دست کشیدوجونگین حس کردکه یک طرف
بدنش از بند اون طناب ها آزاد شده،اما مرد بزرگتر
هنوز هم سعی داشت که کارش رو ادامه بده.
جونگین حالا واقعا عصبی شده بود،اون ریسمان‌ها
دور دست و پاهاش بودن و تومحل اتصالشون به
بدنش،سوختن پوستش رو حس میکرد.
میخواست مقاومتش رو کنار بزاره و قولی که به
هون داده بشکنه و جون اون جادوگر رو بگیره که
هردوجادوگر ناگهان به شدت به عقب پرت شدن و
بیهوش روی زمین افتادن.
صدای ساندرا رو از پشت سرش شنید:اه،نمیشد
یه کاریشون کنی بزاری من بخوابم؟
جونگین لباس تیره رنگش رو تکوند و مرتب کرد:تو
از کجا....
ساندرا:هراتفاقی اینجا بیفته رو من متوجه میشم
جونگینا،واسه ی همین جادوگر افسانه ایم!
جونگین سرتکون داد.
ساندرا:دنبالم بیا،چیزی تا صبح نمونده.
کنارش قدم برمیداشت که دریک لحظه ساندرا
دستش رو گرفت و درعرض چند ثانیه تو سالن
خونش بودن.
جونگین یک ابروشو بالا داد:سریع بود!حتی واسه من!
ساندرا با سر به دری درگوشه سالن اشاره کرد:
میتونی اونجا بخوابی.
جونگین:اون جادوگری که بهم وصله،تو بودی؟
ساندرا سرتکون داد:نه.من نمیتونم قدرتم رو به
کسی غیر از جادوگران وصل کنم.
جونگین دستشوتکون داد:پس اون‌دوتاچی‌میگفتن
ساندرا:ممکنه همزادت باشه،تنها کسی که قدرتش
کاملا بهت وصله اونه،البته برعکسشم هستا.
شماهابهم متصلین.چیزی که من میبینم....ارتباط
بین شمایه ارتباط خیلی قوی و تنگاتنگه،بیشتر از
اونچه که فکرشو بکنی شما و همزاداتون بهم
نزدیکین،میتونین متوجه دردواحساسات هم‌بشین،
و بدون اونکه بفهمین دارین از همدیگه محافظت
میکنین.ممکنه اون یه جادوگرباشه وحالا با نیروش
ازت محافظت کرده باشه.
این رابطه واسه ی منم عجیبه.
..............................................
غذاش رو خورد و روی تخت دراز کشید تا تماسی
باییفان بگیره.میدونست اون هنوز بیداره وتاباهاش
حرف نزنه و ازخوب بودنش مطمئن نشه،خوابش
نمیبره.
هنوز بوق اول تموم نشده بود که تماس وصل شد
و صدای ییفان تو گوشش پیچید.
ییفان:ارامشم...
جونمیون لبخندی زد:آلفا...
لحن ییفان حالت نگرانی پیدا کرد:خوبی؟از صدات
حس خوبی نمیگیرم جون،حالت خوبه؟اتفاقی
افتاده؟
از لحن ییفان و بلندتر شدن صداش میتونست
تشخیص بده که احتمالا سریع از حالت دراز کش
به نشسته دراومده والان اون هاله‌ی ترس ونگرانی
تو چشماش داره خودنمایی میکنه.
جونمیون:یه نفس بگیر ییفان،من حالم خوبه.همه
ما حالمون خوبه و بزودی برمیگردیم.
هنوز هم نگرانی صدای ییفان رو به وضوح حس
میکرد:واقعا؟لازمه بیام اونجا جون؟
جونمیون:نه عزیزم،من کاملا خوبم الفا.فرداشب
هم حتما پیشتم.اروم باش ییفانم.
نفس‌عمیق ییفان روازپشت‌خط هم میشنید:هرچی
تو بگی آرامش ییفان،آرامش ابدی من.
جونمیون:دلم برات تنگ شده.
ییفان:خدایا....دیوونم نکن جون.
جونمیون خنده ی زیبایی کرد:باشه باشه،پس شب
بخیر.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو کنارتخت قرار داد.
لبخند از روی لب های کوچکش پاک نمیشد.
بعداز چند لحظه گفت:ووک؟
ووک که تازه میخواست سرجاش درازبکشه،هومی
گفت.
جونمیون:جونگین تماس هامو جواب نمیده،نگرانم
اتفاقی براش نیفتاده باشه.
چانگ ووک نفسش رو باصدا بیرون داد:اون اصیل
ترین و قدرتمندترین خوناشامه،لزومی به نگرانی
نیست.
جونمیون پاشو تو شکمش جمع کرد:هوم،درسته.
چندلحظه ای تو سکوت گذشت که ایندفعه ووک به حرف اومد:جونمیون....من یه رایحه‌ی جدیدحس
کردم.
جونمیون باابروهای بالا رفته به طرفش چرخید:چه
رایحه ای؟الان؟
ووک سرتکون داد:نه،وقتی جونگین بهت حمله
کرده بود....یه رایحه ی جدید بود،حس کردم کسیه
که کمک میخواد،بخاطر همون هم زود خودم رو
رسوندم.
جونمیون:قبل از اینکه برسی اینجا حسش کردی؟
ووک:درسته،قبل از اونکه وارد مسافرخونه بشم.
جونمیون:خب شاید....
ووک: رایحه‌ تو نمیتونه باشه،مال تو رومیشناسم.
جونمیون سرجاش نیم خیز شد:رایحه ی امگاها تو
بارداری عوض میشه ووک.
چانگ ووک دوباره سرتکون داد:میدونم....ولی بازم
مطمئنم تو اونطور مضطرب نمیشی و کمک هم
نمیخواستی،مطمئنم اون رایحه هم رایحه جدید تو
نیست.
اخم محوی بخاطر تفکر روی پیشونی امگای ماه
نشست.
جونمیون:میخوای بگی یه گرگ دیگه اینجاست؟
ووک:خب یه گرگ دیگه اینجا هست،نیازی نیست
من بگم.
چشمای جونمیون با آنالیز کردن حرفای چانگ‌ووک
گرد شدن:منظورت....منظورت...‌‌
ووک:منظورم دقیقا همونه.
جونمیون:ولی اون هنوز خیلی کوچیکه.
ووک لبخندی زد:اما اون یه گرگ عادی نیست،
دخترت یه گرگ سلطنتیه و قراره وارث ییفان و
متحدکننده هرسه فرمانروایی باشه.
جونمیون دوباره سرجاش درازکشید،حالا ذهنش
مشغول حرفای ووک شده بود و مطمئنا سخت
خوابش میبرد:ولی هنوزم برام خیلی عجیبه.
.................................................
صبح باهم به دیدن ساندرا رفتن،بادیدن جونگین
هردو شوکه بهش نگاه کردن که خودش سریع به
حرف اومد.
جونگین:اونطور نگاهم نکنین،مجبور شدم‌ که اینجا
بمونم.
هردو سر تکون دادن.
واقعا عجیب بود که جونگین تو خونه‌ی جادوگری
به جز یول بمونه و عجیب‌تر از اون ساندرا بود.آخه اون زن هیچ وقت هیچ مهمونی رو نمیپذیرفت.
ساندرا:خب من  طلسم رو اماده کردم،همزاد ییفان
میتونه با استفاده از این تکه پارچه اجراش کنه.
دستمالی که‌ متعلق به یول بود و توجعبش قرار
داشت رو به جونمیون داد.
نگاهش رو به جونگین داد:و برای تو،همونطور که
قبلانم گفتم کار زیادی از دستم ساخته نیست،ولی
میتونی با خوردن این قرص ها تاحدودی کنترلش
کنی.
جعبه استوانه ای و سفید رو به دست جونگین داد
و خوناشام اصیل هم همون موقع یک قرص ازش
خارج کرده و اون رو سریع خورد.
..................................
ازیک ساعت گذشته،این سومین شیشه نوشیدنی
بود که تمومش میکرد.
شیشه چهارم رو برداشت و درش رو دریک حرکت
باز کرد.
باشنیدن صدای برخورد چندتقه به دراتاق،باصدای
کشیده و خش دارش اجازه ورود داد.
سرخدمتکار وارد شد و تعظیمی کرد:سرورم مایلید
شامتون رو اینجا میل....
هون بین حرف هاش پرید:شام نمیخوام.
متوجه نگاه دختر که روی بدن نیمه برهنه وجذابش
میچرخید،شد.
سینه سفید و عضلانیش از ربدوشامبر باز و تیره
رنگش به خوبی مشخص بود و موهای بهم ریخته
و مردمک های خمار وقرمز رنگش،چهرش روجذاب
تر کرده بود.
عصبی ازحضور اون دختر تو اتاقش گفت:چیزدیگه
ای هست؟
دخترنگاه خیرش روازبدن پادشاهش گرفت:خ...خیر
سرورم.
هون:برو بیرون،چراهنوز اینجایی پس؟
دختر چندقدم جلوتر اومد:سرورم....میتونم....
هون:گم شو بیرون،حوصلتو ندارم.
نگاهشو به چشمای بهت زده دختر داد:درواقع
اونی که حوصلشو دارم تونیستی،هیچکدومتون
نیستین.
احترامی گذاشت و به طرف در رفت.
هون:دیگه کسی مزاحمم نشه،بقیه برنامه های
امروز رو کنسل کنین،درضمن از فردا هم اخراجی.
با رفتن اون دختر،شیشه رو روی میز برگردوند.
نگاهشو به گوشیش داد.
هون دلتنگ جونگین بودولی جونگ خواسته بودکه
ازهم دور بمونن،حتی بهش زنگ هم نمیزد وفقط
با پیام هاش اون رو از حالش باخبر میکرد.
وارد صفحه چتش باجونگین شد و شروع کرد به
تایپ کردن.
"سه روزه که ندیدمت جونگ،من دلتنگتم،ولی تو
حتی از شنیدن صداتم محرومم کردی،به نفعته
زودتر برگردی و حالت خوب باشه جونگین"
اهی کشید و پیام رو سند کرد،نگران بود.
ممکن بود جونگین به کسی اسیب بزنه یا اونکه
جادوگرا بخوان عصبیش کنن،جونگین زود عصبی
میشد و اون موجودات حیله‌گر هم از هرکاری برای
تحریک اعصابش دریغ نمی‌کردن.اگه همین باعث
شروع یه جنگ میشد چی؟
هوفی کشید:خدا لعنتت کنه جونگ،منو گذاشتی
توخماری ونگرانی،بهمم نمیگی دقیقا تو اون خراب
شده چخبره یا چه کارایی کردین!
......................................
درحال قدم‌زدن توجنگل بودن،انتهای جنگل‌هانئول
منتظرشون بود تا اونارو به خونه برگردونه.
جونگین:من نیاز به شکار دارم.
جونمیون سر تکون داد:تا یکم استراحت میکنیم،یه
چیزی پیدا کن.
جونگین هومی گفت و سریع تو جنگل ناپدید شد.
از دو روزقبل تغذیه نکرده بودوحالا احساس ضعف
داشت.میتونست کمی از حیوانات جنگل تغذیه
کنه.
جونمیون روی تخته سنگی پوشیده از گیاهان سبز
نشست،نگاهشو اطرافش چرخوند:این جنگل خیلی
زیباست.
ووک بی هیچ حرفی درتایید حرف های امگای ماه
سرتکون داد.حس عجیبی داشت و زیاد متوجه
اطرافش یا حتی حرف‌هایی که جونگین و جونمیون
طول راه میزدن،نبود و گاهی بی حواس براشون
سر تکون میداد.
جونمیون با لحن جدی صداش کرد:چانگ ووک.
ووک:هوم؟
جونمیون:حالت خوبه؟چی ذهنتو مشغول کرده؟از
دیروز عجیب شدی.
ووک:آااا...اره...فقط بوی خون خیلی شدیده و یه
حس....
جونمیون با بهت وصدای بلند گفت:ووک چشمات!
چشمای ووک به رنگ قرمزدراومده بودن،درست
مثل خوناشام ها،ولی هنوزم اون برق نقره رنگ و
حالت گرگشون رو داشتن.
یه جور ترکیب سرخ و نقره ای.
خیلی زیبا ولی ترسناک و عجیب بود،
و عجیب تر اون بود که نیش هاش داشتن بلندتر
میشدن و رگ های صورت و گردنش خصوصا زیر
چشماش برجسته تر و پررنگ تر شده بودن.
جونمیون:ووک.....
اماچانگ‌ووک منتظر ادامه حرفاش نشد،با سرعتی
که بیشتر از گرگ ها و مشابه خوناشام ها بود،از
جلوی چشمای جونمیون ناپدید شد.
جونمیون با بهت به جای خالیش نگاه میکرد.
چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیفته؟
جونگینی که خرگوش کوچکی شکار کرده و درحال
تخلیه خونش بود با یهویی ظاهرشدن چانگ ووک
جلوی چشماش،متعجب بهش نگاه کرد.
البته که‌جونگین اولش اون روباظاهرجدید‌وعجیبش
نشناخت.
اخمی کرد که ووک سریع گفت:جونگین.....یه حس
عجیبی دارم،تاحالا اینطور نشدم.‌
از روی صداش فهمید که اون چانگ ووکه.
جونگین هم بابهت و لحنی مشابه جونمیون گفت:
تو چشمات....
ووک:جونگین...‌
جونگین اخم کرد:چه حسی داری؟
مردمک های خاص ووک روی جسم بی جون اون
خرگوش کوچک و خون قرمزش ثابت بودن:خون..
فکر میکنم مزه شیرینی داره و بوش خیلی شدیده
از روی بوی خونت پیدات کردم...بوی خونت خیلی برام عجیب واشناست،درست مثل نوزادی که بوی
مادرش رو کاملا میتونه تشخیص بده....احساس
میکنم همه حواسم ازقبل هم دقیق‌تر و حساس‌تر
شده‌....
جونگین خرگوش رو به طرف ووک گرفت:میخوای
امتحانش کنی؟
ووک بی هیچ حرفی اون رو گرفت و نیش هاش رو
جای نیش های جونگین وارد کرد.
چشماش با لذت بسته شدن و اون مایع شیرین
رو وارد دهنش کرد.
جونگین لب هاش رو پاک کرد.
دستمالی ازجیبش خارج کردوبه طرف ووک گرفت:
پاک کن لبتو.
ووک:من...
جونگین:هنوزم عطش داری و سیر نشدی.
ووک:درسته.
جونگین:اه....زهرم وارد بدنت شده چانگ ووک.
چشمای ووک گردتر از اون نمیشدن:ولی من فکر
میکردم بخاطر اونه که گازم گرفتی!
جونگین:درسته،زهرم واردخونت شده و خب تبدیل
شدی...یه گرگ خوناشام.
ووک:این...این....
جونگین آهی کشید:فعلا برو خودت رو اروم کن.
ووک سر بلند کرد:چیکار کنم؟اگه به جونمیون یا...
جونگین:هیی...ترس نداره،تو یه گرگ اصیلی و حالا
توسط تنها خوناشام سلطنتی تبدیل شدی،اونقدر
قوی هستی که بتونی کنترلش کنی،پس‌قرارنیست
به کسی هیچ آسیبی بزنی.فقط باید تغذیه کنی تا
بتونیم بریم.باشه؟
ووک:اما این چطور ممکنه؟
جونگین:زهرسلطنتی میتونه هرکسی رو تبدیل کنه
یااگر ضعیف باشه وتحمل نکنه جونش رو ازدست
میده،یه جورایی نیمه خوناشامت الان یک‌خوناشام
اصیل وسلطنتی به‌حساب میاد.میتونم بهت کمک
کنم که کنترلش کنی.
ووک هنوز ترسیده و سردرگم بود.بابی‌حواسی سر
تکون داد.
جونگین:میرم پیش جونمیون،زودتر خودتو جمع
کن و برگرد،بیشتر از این اینجا بمونیم خطرناکه.
بلندشدتاووک کمی باافکارش تنهاباشه و باخودش
کنار بیاد.
جونمیون:زهرت وارد خون ووک شده،درسته؟
جونگین کنارش نشست و سرتکون داد.
جونمیون لب هاشو بهم فشرد،قبلاهم چنین چیزی
دیده بود،پس حالا براش عجیب نبود.
اماواقعا گرگ‌خوناشام‌ها تعدادشون انگشت شمار
بود و وجودشون برای همه عجیب بود.
جونگین:فکر میکنم اگر مدتی پیش ما باشه بهتره،
کمکش میکنم با نیمه خوناشامش کناربیاد،اینکه
به واسطه زهرمن تبدیل شده هم کمکش میکنه
که حرفام رو زودتر قبول کنه.
جونمیون اهی کشید:چانگ ووک برای من و ییفان
خیلی ارزشمنده جونگین.
جونگین سرتکون داد:برای همین هم میخوام بهش
اموزش بدم.
جونمیون:یک ماه کافیه؟
مدتی باهم حرف زدن تااونکه چانگ ووک برگشت.
جونمیون دیگه حرفی نزد تا معذب نشه.
ووک: میتونیم بریم.
جونمیون:حالت خوبه؟
سر تکون داد و جلوشون به راه افتاد.
.............................................
واردسالن اصلی امارت‌سرخ شد،از یکی ازنگهبانان
درباره هون سوال کرد و متوجه شد که جلسش تا
قایقی دیگر تموم میشه وبعدش یک ساعتی برای
استراحت به اتاقش میره.
به اتاق مشترکشون رفت.
جعبه‌ی قرص‌هایی که ساندرا بهش داده بود رو
برداشت و دوتا از قرص هاش رو خورد،دلتنگ هون
بود و میخواست وقتی اون رو میبینه اروم باشه و
بهش آسیبی نزنه.
میتونست تاتموم شدن اون جلسه مزخرف،دوش
بگیره،اینطور زمان هم سریع‌ترمیگذشت.
پس سریع وارد حموم اتاقشون شد.
زیر دوش ایستاد وچندلحظه‌ای چشماش رو بست.

The3sovereigntyOnde histórias criam vida. Descubra agora