پارت هفدهم

78 21 5
                                    

حدودا یک ساعتی میشد که آسه‌نا بااخم غلیظی
بهش نگاه میکرد وجونمیون هم هرکاری میکرد
نمیتونست مانع مخالفت اون گرگ پیر با رفتنش
همراه با ییفان به آنوك ايته بشه.
آسه‌نا:اونجوری نگاهم نکن گرگ جوان،محاله بزارم
بری جونمیون،خودم باید به ییفان همه چیز رو بگم.
جون:آسه‌نا...
آسه‌نا:تو چطور تونستی این مدت دردت رو ازش مخفی کنی؟اصلا نوه ی من چقدر خنگ شده که متوجه نشده حال امگاش خوب نیست!
جونمیون نگاهش رو دزدید و آروم گفت:اینطور نیست...
آسه‌نا:این دردی نیست که هر گرگی حتی آلفاها
بتونن مخفیش کنن؛الحق که امگای ماه قدرت
عجیب و باورنکردنی داره.
جونمیون:ییفان متوجه یه چیزایی شده ولی هنوز
نمیدونه دقیق....
آسه‌نا بین حرفش گفت:درهر صورت اجازه نمیدم
جونت رو بخطر بندازی.
جون:لطفا این کارو نکن،اونا منتظرمن تا حرکت
بکنیم و...
آسه‌نا موهای سفیدرنگ و بلندشو پشت گوشش فرستاد:حرفشم نزن جون.تو نمیدونی اون مکان
چه خاصیتی داره؟چطور میتونم بزارم بااین
وضعیت به آنوک‌ایته بری.
جونمیون از جاش بلند شد و کنار پای گرگینه پیر
نشست،دو دستش رو بین دستای خودش گرفت:
من میتونم کمک بکنم.نمیخوام ییفان و دوستانم
رو تنها بزارم.اگه اتفاقی برای هرکدومشون بیفته
من هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم.
آسه‌نا اخمشو غلیظ‌تر کرد:اما جون خودت درخطره
احمق.
جون:میدونی که برای ییفان و امنیت قلمرومون
هر کاری میکنم.علاوه براون باید این مشکل حل
بشه و دخترم بتونه درامنیت کامل اینجا زندگی
کنه.پس به خطرافتادن خودم آنچنان مهم نی...
آسه‌نا فریادی کشید و اجازه نداد جملش کامل
بشه:متوجهی چی میگی؟ییفان و دخترت به مرده
تو نیازی ندارن امگای خنگ.
جون:خودت همیشه میگفتی که من قویم،میتونم
تحملش کنم.
آسه‌ناپوزخندی‌زد:درسته،خیلی‌خوب داری تحملش
میکنی،حتی الان که حمله ی درد بهت دست داده
هم داری تظاهر میکنی که آرومی و حالت خوبه.
با دیدن چشمای گرد امگای ماه،ادامه داد:قطرات
عرق روی پیشونی و شقیقه هات و طوری که مثلا
نامحسوس داری پهلوت رو فشار میدی،من ییفان
نیستم که فقط باپنهان کردن رایحت و چندتا لبخند
فیک بتونی دست به سرم کنی!
جون:ولی من...
زن دریک حرکت سریع پیراهنش روباز کردو پهلوی
کبودش رو دید.
آسه‌نا:میبینی؟دوباره یه حمله شدیدتر از حملات
قبلی.چطور میتونی اینارو کنترل کنی؟ و وقتیکه
به اونجا برسی؟خودت بهتر میدونی که آنوک‌ایته
همه حواس رو تشدید میکنه که شامل حس درد هم میشه.
جون:اگه بهم کمک بکنی میتونم.خواهش میکنم بزار اخرین لحظاتمو کنار ییفان باشم.حالا که از همه چیز خبر داری میدونی که هرلحظه ممکنه با
این حملات درد جونم رو از دست بدم.
آسه‌نا دوباره اخم کرد و غرید:برای همین میگم باید
زودتر به ییفان بگی و درمانش بکنی.
جون:اما من نمی‌دونم کی این طلسم رو ساخته...
مکثی کردوادامه داد:پیداکردنش فقط باعث میشه
وقتی رو که می‌تونستم کنار آلفام باشم هدر بدم.
پیدا کردن اون جادوگر کار آسونی نیست.
آسه‌نا:تو واقعا لجبازی بچه.من تلاشمو کردم که
راضیت کنم،وظیفمو انجام دادم و...
جون:آسه‌نا من میتونم تحملش کنم.بهم کمک کن.
انگشتاشو تو موهای نقره ای امگای ماه فرو کرد:
من نمیخوام تورو از دست بدم.میدونی که بیشتر
از نوم دوستت دارم جونمیونا.
جونمیون با وجود درد شدیدش،لبخندی بهش زد:
ازت ممنونم الهه ی کوهستان.
آسه‌نا از جاش بلند شد و به طرف سبد روی میز
رفت:حق نداری بمیری یا آسیب ببینی امگای ماه.
وگرنه کاری میکنم که روحت تاابد درعذاب باشه!
شکلات‌های کوچک ورنگارنگی که توجعبه‌ای بودن
رو خارج کرد و به سمت جونمیون برگشت:اینو
بگیر،هریک ساعت یکیش رو میخوری.کمک میکنه
که دردکمتری رواحساس کنی ولی مصرف زیادش
باعث ضعیف شدن بدنت میشه و درمقابل طلسم
آسیب‌پذیرتر میشی.پس سعی کن زیاد ازش
استفاده نکنی.
ییفان همون موقع وارد اتاق شد:جون آماده‌ای ؟
جونمیون درحالیکه داشت جعبه شفاف رو از آسه‌نا میگرفت دو طرف لباسش رو بهم نزدیک‌تر
کرد،اره ای گفت.
ییفان نگاهشو به جعبه‌ی شکلات داد:هیی...اونا
چیه؟چرا واسه‌ی من اماده نکردی؟
آسه‌نا:برای جونمیونه،توراه بخوره و انرژی بگیره.
ییفان:منم ممکنه خسته بشم خب!چرا به تنها نوه
و وارثت هیچ توجهی نمیکنی؟
آسه‌نا:خودتو لوس نکن آلفای لنگ دراز.درضمن
الان تنها نوه و وارث موردعلاقم دخترکوچولوتونه!
ییفان ابروهاشو بالاداد:منم از اونا میخورم.
آسه‌نا:نه اونا فقط برای جونمیونه.بقیه نباید ازش
استفاده کنن.
نگاهشو به جونمیون داد:متوجه شدی؟
جونمیون سرتکون داد:البته.
بوسه ای به گونه ی زن زد و همراه با ییفان از اتاق
خارج شدن.
آسه‌نا جلوی در ایستاد وتا لحظه ای که کاملا تو
اون راهروی طولانی ناپدید شدن،نگاهشون کرد.
چشماش پراز نگرانی و ترس بود و نمیدونست
جونمیون چقدر میتونه تحمل کنه.هرچند که ندیده
بود تابحال کسی از اون طلسم جون سالم به در
ببره و همین باعث آشفتگیش میشد.
..............................................
هرکدوم از سه پادشاه با گروهی از افراد قدرتمند و
کاربلدشون به کوهستان بزرگ اومده بودن.
هرجارو که نگاه میکردن،تاجاییکه چشم کار میکرد فقط کوه و سنگ های بزرگ دیده میشد و درختان
بلند و خشک.
درختای اون منطقه با تمام سه‌فرمانروایی متفاوت
بود و شکل عجیب و دلهره آوری داشتن که فقط
نگاه‌کردن به اونا باعث القای حس ترس میشد.
یول:از اینجا رو باید پیاده بریم.
همه نگاهی بهمدیگه انداختن و سرتکون دادن.
یول:مطمئنم که خودتون اینجا رو میشناسین ولی
لازمه بهتون توضیح بدم.
جونگین:ولی اولین باره میایم اینجا.
هیون:درسته،جز من و یول شماها اولین باره میاید
اینجا.
یول:ماباید تا آنوک‌ایته یعنی قله‌ی کوهستان بریم.
این مکان انرژی خاصی داره که احتمالا همتون تا
الان حسش کردین.اینجا همه ی حواس رو تشدید
میکنه،مثلا اگر بترسین باعث چندبرابر ترستون
میشه.پس احساساتتون رو کنترل کنین و تمام
تمرکزتون روی این باشه که حواس منفی رو از
خودتون دور بکنید.
هیون:یه نکته‌ی دیگه.....انرژی اینجا روی حواس
منفی اثر بیشتری داره و اونارو پررنگ تر میکنه.
توضیحاتشون رو تموم کردن و همراه با افرادشون
به راه افتادن.
حدودا یک ساعت تا قله کوه راه بود.
یول:ووشین هم اون بالاست.میتونم احساس کنم
که داره شروع میکنه.
ییفان:این کار دروازه‌ها رو ضعیف‌تر نمیکنه؟یااینکه
برای همیشه آسیب‌پذیر بشن؟
یول:اگه به موقع جلوش رو بگیریم نه.
جونگین:از این درختا خوشم نمیاد!
هون دستش رو فشرد:اونا شکلای عجیبی دارن که
نگاه بهشون باعث ایجاد دلهره و ترس میشه.
جونگین:اوهوم،مینهو یه بار برای اونکه مادرم رو
اذیت کنه،اونو اینجا فرستاد.
هون:دربارش نمیدونستم،ملکه هم به اینجا اومده
بوده؟
جونگین نگاهش روچندلحظه به دختر پشت سرش
یعنی خواهرش یونگجو داد.لبخند مهربونی بهش
زد:حالت خوبه؟میدونی که هروقت خواستی
میتونی برگردی.
خواهرش جلوتر اومد و دستش رو گرفت،درحالیکه کنارش قدم برمیداشت،گفت:البته که خوبم جونگینا.من باید مراقب افرادم باشم و کنار تو.کجا
برگردم آخه ؟
جونگین:فقط نمیخوام آسیب ببینی عزیزدلم.
یونگجو:تو و هون مراقبم هستین.
جونگین موهای آبی رنگ وکوتاه خواهرش رو بهم
ریخت و دوباره نگاهش رو به هون داد.
هون:خب؟
جونگین:قبل ازاونکه مینهوبرای باراول منومجازات
کنه،میخواست من رو به اینجا بفرسته تا بعدش
پیش همه پزبده که پسر هشت سالش اونقدرقویه
که از آنوک‌ایته زنده برگشته.من فقط یه بچه بودم
و مادرم مطمئن بودکه اگه بیام اینجا زنده نمیمونم.
ولی اون هیولا اینو درک نمیکردکه یه بچه‌ی هشت
ساله تنها اینجا زنده نمیمونه.
مامانم شدیدامخالفت کردو مینهو مجبورش کرد
مدتی اینجا و بین این درختای عجیب زندگی کنه.
لحنش آرومتر ازقبل شد:اون بخاطرمن خیلی‌عذاب
کشید هونا.
هون:ملکه جسیکا عاشقت بود جونگ.
لحن جونگین رفته رفته غمگین تر میشد و حتی
بغض کرده بود:امامن اصلاپسر خوبی براش نبودم.
من حتی نتونستم نجاتش بدم.
هون سرجاش ایستاد و جونگین رو هم مجبور کرد
بایسته.
جونگین:ازخودم بدم میاد هون.من واقعا بی عرضم
و نمیتونم که...
دوتا شونش رو گرفت و مجبورش کرد تو چشماش
نگاه کنه:جونگ...داری تحت تاثیر انرژی منفی قرار
میگیری.این افکارو از خودت دور کن عزیزدلم.
جونگین:ولی مرگ مادرم تقصیر من بود و من...
هون:جونگ...به چشمام نگاه کن عزیزم.نباید به این
زودی تحت تاثیر جادوی آنوک‌ایته قرار بگیری.
نگاهشوبه چشمای قرمزرنگ هون که هاله روشنی
داخلشون میدرخشید،داد.
همون موقع یونگجو به طرفشون اومد وبانگرانی
پرسید:چیشده هون؟
هون:چیزی نیست عزیزم.داره اوکی میشه.
جونگین بالاخره نگاهشو ازچشمای هون گرفت:اه...
چیشد هون؟
هون:حالت خوبه؟
جونگین سر تکون داد.
هون دست هردوشون رو گرفت:هردوتون کنارم
بمونین،بهتره باهم حرف بزنیم تاذهنمون رواز افکار
دیگه دور بکنیم.
یونگجو:چطوره درباره‌ی طراحی عمارت جدید حرف
بزنیم؟
جونگین:اونکه برای توعه،هرطوردلت بخواد میتونی
دیزاینش کنی.
اما طرف دیگه ییفانی که داشت بایول حرف میزد،
با دیدن اخم های توهم رفته ی امگاش به سمتش
رفت:حالت خوبه جون؟
جونمیون جعبه شفاف رو تو جیبش برگردوند و
درحالیکه شکلات تو دهنش رو میجوید،سرتکون
داد:چقدر دیگه راه مونده؟
ییفان توجهی به سوالش نکرد:میدونی این‌چندمین
شکلاتیه که داری میخوری؟
جونمیون:کم خوردم....
ییفان:این یازدهمیش بود جون،میدونم داری چیزیو
مخفی میکنی و میدونم آسه‌نا بااین شکلاتا داره
بهت کمک میکنه.ولی خوب یادمه که گفت هریک
ساعت یکیشو استفاده کنی و نباید زیاد مصرف
بشن.
نفس های جونمیون ازشدت درد تند شده بودن،
اصلا تمرکز نداشت و بخاطر انرژی اون مکان تمام
ترس ها و احساسات بدش تو ذهنش پررنگ تر از
همیشه شده بودن.حتی کاملا متوجه حرفای ییفان
هم نمیشد.
ییفان دستش رو گرفت و کنارش قدم برداشت:
حالت خوب نیست جونمیون.بهتره یکمی بایستیم
تا استراحت کنی.
جونمیون:ن...نه.من خوبم.لطفا بزار زودتر برسیم.
ییفان نگاه نگرانی به صورتش و شقیقه‌های خیس
از عرقش کرد.
ییفان:شنیدم آسه‌نا گفت این دارو بدنتو ضعیف
میکنه.بهم بگو جریان چیه.
جونمیون:ییفان...من...من نمیتونم....
ییفان زیربغلش رو گرفت و کمکش کرد راه بره:بهم
بگو چیشدی جون.
جونمیون سر تکون داد:نمیتونم بگم...هنوز نه،ولی
اگه...اگه من حالم خوب نبود...یعنی اگه یه زمانی
نبودم...ییفان از اینکه کنارت نباشم میترسم، این
بزرگترین ترسمه که کنار تو و دخترمون نباشم.
ییفان اخم محوی کرد:چرا نباشی جونمیون؟
با دردی که تو پهلو و بعد تمام شکمش پیچید،ناله
بلندی کرد و نتونست جواب ییفان رو بده.
ییفان:خدایا...تو چت شده؟درد داری؟
نگاهی به سرتاپاش کرد،هیچ اثری از هرگونه ضربه
یا خونریزی و آسیبی نداشت.نمیتونست بفهمه که
دقیقا چه بلایی سر امگاش اومده و همین کلافش
کرده بود.
جونمیون نفس عمیقی کشید:میدونم که تحت
تاثیر آنوک‌ایته قرارگرفتم و ترس ها و دردهام رو
دارم چندبرابر احساس میکنم ولی واقعا نمیتونم
کنترلش کنم ییفان.جداا دست خودم نیست و به
خاطر اتفاقی که افتاده...خب واقعا ممکنه این.....
اخرین لحظاتم باشه.لازمه این حرفا رو بزنم.
ییفان نگاه نگرانشو روی چهره‌ی اشفته امگاش
چرخوند:چی میگی؟چه اتفاقی؟
اشک‌های جونمیون بی‌اختیار روی گونه‌هاش
سرازیر شدن:حق نداری خودت رو سرزنش کنی و
دلیل مرگم رو سهل انگاری یا بی دقتی خودت
بدونی.تو هیچ تقصیری نداری آلفا.به هوپ بگو از
دستم ناراحت نباشه،من نمیتونم خودخواه باشم و
بخاطر نجات خودم جون شماهارو به خطر بندازم یا مانع این که نقشتون رو اجرا کنید بشم.این کار لازمه تا سرزمینمون تبدیل به جای امن تری برای
زندگی بشه.
ییفان با لحن عصبی و دستوری غرید:تو داری با
حرفات دیوونم می‌کنی،همین الان بهم بگو چیشده
امگا.
با شنیدن صدای یول،نگاه همه به سمتش چرخید.
یول:من و هیون شروع میکنیم.فاصلمون باهاشون کمه و اونا شروع کردن به اجرای طلسم.همتون
حواستون رو جمع کنین.
جونمیون روی پنجه هاش بلندشد و بوسه سبکی
به لب های ییفان زد:خوشحالم که کنارتم ییفان.
ییفان اخم محوی بهش کرد،نمیتونست معنی حرفاش رو درک کنه و حالا تو موقعیتی نبودن که
بتونن باهم حرف بزنن.زمان جنگ رسیده بود و باید
حواسشون رو جمع می‌کردن تا بتونن از دوجادوگر
همراهشون مراقبت کنن.
ییفان اشک‌هاشو از روی گونه‌هاش پاک کرد:ولی
تو باید بهم همه چی رو توضیح بدی.
جونمیون لبخندی بهش زد:بعداز تموم شدن کار
یول برات توضیح میدم.
همزمان با بلند شدن صدای یول و هیون و ادای
اون طلسم درحالیکه جلوتر و به سمت حلقه ی
جادوگران ووشین میرفتن،خوناشام ها وگرگ های
همراهشون متوجه حضور مهمان ها شده و به
طرفشون حمله کردن.
افراد ووک و یونگجو جز بهترین ها و اموزش دیده
های دو سرزمین بودن و میتونستن مقابلشون
بایستن.
با دیدن خوناشامی که داشت به سمت ییفان می‌رفت،جونمیون لباسش رو کند و دریک حرکت و بایک پرش به گرگ خاکستریش تبدیل شد و به
طرف خوناشام حمله کرد.گاز بزرگی روی گردنش
زد و اونو به زمین انداخت.
همین الان مقدارباقیمونده اون شکلات‌ها روخورده
بود و میدونست چنددقیقه‌ای ارومش میکنه.علاوه
بر اون هم تو حالت گرگش دردکمتری رو إحساس‌
میکرد.
تلاش داشت با وجود دردش،وظیفش رو انجام بده.
ییفان هم کار جونمیون رو تکرار کرد و خیلی سریع
به گرگ سفیدش تبدیل شد.
به تبعیت از دوپادشاه،بقیه گرگینه‌ها هم تبدیل شدن و جنگ رسما شروع شد.
یونگجوداشت باسرعت زیادی قلب هرفرد مقابلش
رو بدون توجه به جنسیتش از سینش خارج میکرد.
چانگ‌ووک هم تبدیل به گرگش شده بود و داشت
از هردوبعدش استفاده میکرد تا عدد بزرگی از اون
احمق هارو از روی زمین پاک کنه.
جونگین به طرف حلقه جادوگران درحرکت بود تا با کشتن یکیشون،اتصال بینشون روقطع کنه ونتونن
طلسم رو ادامه بدن.
باضربه‌ای دو بازوی گرگ مقابلش رو شکوند و بعد
از فرو کردن نیشای بلندش تو گردنش،تمام خونش
رو به سرعت خالی کرد.
هون وییفان درست پشت سر جادوگراعظم وهیون
درحال مبارزه بودن و اجازه نمیدادن هیچ موجودی
بهشون نزدیک بشه.
بالاخره جونگین تونست به دوازده جادوگر مجمع
که حلقه ای تشکیل دادن و ووشین درمرکزشون
بود،خودش رو برسونه.
بدون اونکه نگاهی بندازه یاانتخابی درکار باشه به
سمت یکیشون حمله کرد و از پشت سرش،قلبشو
از سینش خارج کرد و بدنشو روی زمین انداخت.
منتظر بهم خوردن اجراشون بوداما درکمال تعجب
هیچ تغییری ایجاد نشد و اونا انگار که متوجه هیچ
اتفاقی دراطرافشون نشده باشن،درست مثل
تسخیر شده ها کارشون رو ادامه دادن.
هون که سریع متوجه شده بودچه اتفاقی‌درجریانه،
باصدای بلندتر از حالت عادی جونگین بهت‌زده رو
صدا زد:جونگ...اونا به همه ی جادوگران مرده و
زنده‌ی مجمع متصلن.کم شدن یکیشون هیچ اثری
روی اجرا نداره.ولی اون هاله محافظتی که مانع
نفوذ بهشون میشد رو شکستی و حالا میتونی
راحت کنارشون و بینشون بایستی.
جونگین اخم غلیظش روبه حلقه جادوگران دوخت:
کنارشون بودن به چه دردم میخوره هون؟!
جونمیون:ولی اگه لیدرشون کشته بشه،همه چیز
تموم میشه.مرکز طلسم اونه.
جونگین نیشخندی زد:پس فقط با ازبین‌رفتن مرکز
اتصال تموم میشه!
کشتن ووشین واقعا میتونست لذت بخش باشه.
هون:باید به یول کمک بکنم بچه‌ها.
طرف دیگه ی یول ایستاد و تو اجرای اون طلسم
سخت کمکش کرد،اونا باید جادوی ووشین و
جادوگران دیگه‌ مجمع رو بی اثر میکردن و بعدش
هم دروازه ها رو قوی میکردن.
خوناشام ها و گرگینه های دیگه بافهمیدن قصد
جونگین سعی داشتن جلوش رو بگیرن.
گرگ خاکستری داشت با سرعت باورنکردنی اون
الفاها رو کنار میزد و یکبار دیگه قدرت زیاد امگای
ماه رو بهشون نشون داد.
یونگجو:برو جلو داداااشی.
چشمکی به خواهرش زد و بعداز رد شدن از کنار
چانگ‌ووک،با سرعتی که هیچکدوم از حاضرین
حتی قادر به تصورش هم نبود،از اون حلقه رد شد
و خودش رو به ووشین رسوند.
وضعیت طوری بود که همه از اون سرعت و بودن
پادشاه خوناشام کنار ووشین بهت‌زده داشتن
نگاهش میکردن.هیچکس فکر نمیکرد فقط تو چند
ثانیه‌ی انگشت‌شمار اون فاصله‌ی طولانی رو طی
کنه.
دریک حرکت قلب سیاهش رو از سینش خارج کرد
و درحالیکه بدن بیجونش روی زمین میفتاد،نگاه
پرغرورش رو به تکه ماهیچه ی تو دستش دوخت.
بالاخره باکشته شدن ووشین،اتصال قطع شد و طلسم پایان پیدا کرد.
بقیه جادوگران دست از کارشون برداشتن و نگاه
پراز ترسشون رو به اطرافشون دوختن.
همه جا پراز خون و بدن افراد کشته شده بود.
جادوگراعظم و همسرش درحال اجرای طلسم بودن و این بیشتر از هرچیزی حتی حضور جونگین
که شایعه شده بود درست مثل پدرش مینهو
میتونه وحشتناک باشه،اونا رو میترسوند.
میدونستن اگه گیر جادوگراعظم بیفتن بلایی بدتر
از مرگ به سرشون میاره.
تعداد زیادی از افراد همراهشون کشته شده بودن.
از افراد چانگ‌ووک و یونگجو هم تعدادی کشته
شده یا زخمی شده بودن ولی نسبت به دشمن
تعدادشون کمتر بود.
جونمیون باتموم شدن اون جنگ،بیحال گوشه‌ای
درازکشید،میدونست انرژی اینکه به حالت‌
انسانیش تبدیل بشه رو نداره،پس هیچ تلاشی هم
براش نکرد.
ییفان به حالت انسانیس دراومده بود:جونگ...با
ووک و یونگجو مراقب این سه تا باشین تا طلسم
دروازه ها کامل بشه.بقیه ی افرادهم اونارودستگیر
کنن.همرو باید به زندان یول ببرین.
جونگین سر تکون داد و دستورات لازم رو به بقیه
افرادش رسوند.
ییفان سریع به سمت گرگ خاکستری که ضعیف
تراز همیشه دیده میشد،رفت.
با دقت بررسیش کرد تا ببینه آسیبی دیده یانه.
دستشو پشت گوشاش کشید:خوبه که آسیبی
ندیدی ماه نقره ایم.
گرگ خاکستری ناله ای کرد.
ییفان دستشو روی خزهای نرمش کشید:چراتبدیل
نمیشی جون؟
جونمیون نمیتونست تبدیل بشه،چشمای بیحالش
داشت بسته میشد و به سختی میتونست جواب
ییفان رو بده.با زبونی که فقط گرگ ها متوجهش
می‌شدن و بدون اونکه نیاز به حالت انسانیش
باشه،جوابش رو داد:نمیتونم ییفان...
ییفان:چرا نتونی؟داری منو میکشی جون.
جونمیون بالاخره زبون باز کرد تا موضوعی که از
آلفاش پنهان کرده بود رو بازگو کنه:اون...زخم...
هنوز خوب نشده.من طلسم شدم،بهبودی جسمی
هیچ اثری روی اون طلسم نداره و...
ییفان:خدایاا...و تو الان باید اینو بهم بگی؟اصلا چرا
بااین حالت اومدی اینجا؟تو همه اینارو ازم مخفی
کردی؟
جون:ییفان...
ییفان:تقصیرمنه که متوجه نشدم حالت خوب
نیست و...
بقیه متوجه نمیشدن چخبره!
گرگ خاکستری به زبونی که نمیفهمیدن و أصلا
متوجهش نمیشدن داشت باالفا حرف میزد و فقط
صدای فریادهای پراز ترس و عصبانیت ییفان تو
کوهستان پیچیده بود.
جون:گفتم که نباید خودت رو سرزنش کنی،این
تصمیم خودم بوده.
ییفان فریادی کشید،رنگ چشماش تغییر کرده بود
و گرگ درونش داشت از شدت عصبانیت و نگرانی
فریاد میزد:تو حق نداری تنها تصمیم بگیری.برای زندگی من نمیتونی تصمیم بگیری.
چانگ‌ووک بهشون نزدیک شد:چی...شده؟
ییفان:اون...ببین چکار کرده....
جون:من وقتی برام نمونده آلفا...
ییفان نگاهشوبه چشمای بیحال گرگ که به‌سختی
بازنگه‌داشته بود،داد:نه...نمیزارم این اتفاق بیفته.
حرف نزن.باید انرژیتو ذخیره کنی.
جون:آلفا....
ییفان:خفه شو جونمیون.
رو به چانگ‌ووک کرد:کنار جونگین بمون تا کار یول
تموم بشه.باید جونمیونو ببرم،انرژی منفی اینجا
باعث بدترشدن وضعیتش میشه.
تو ویلای‌کوهستان پیدامون میکنی.
منتظر جواب چانگ‌ووک نشد،گرگ خاکستری رو
روی دو دستش بلند کرد و از اونجا دور شد.
...................................................
بعداز گذشت یک ساعت بالاخره کار جادوگراعظم
تموم شد.
میتونست ترمیم شدن شکاف های دروازه هارو
احساس کنه و این خیالش رو راحت میکرد.
هیون:خسته نباشین اقایون....اوه،اونو کی کشت؟
با سر به بدن ووشین اشاره کرد.
جونگین:من.
هیون چینی به لب هاش داد:ولی من اونو واسه ی
خودم میخواستم.
یول نگاهشو اطرافشون چرخوند.
موقع اجرای طلسم نفهمید چه اتفاقاتی اطرافش
در جریانن و تمام تمرکزشو روی دروازه‌ها گذاشته
بود:ییفان کجاست؟
چانگ‌ووک:دردسر جدید داریم!
جونگین:اون زخم جونمیون...فقط یک زخم سمی
نبوده.درواقع طلسم بوده و بهبود وضع جسمیش
هیچ اثری روی اون طلسم نداشته.این مدت مدام
دچارحملات دردمیشد و رفته‌رفته انرژیش روگرفت.
هون:احتمالا اومدنش به اینجا هم باعث بدتر شدن
وضعش شده.
یول:ووک،میتونی اینجا رو جمع کنی؟
یونگجو جلو اومد:منم کمکش میکنم.
چانگ‌ووک سرتکون داد:اوکی...همرو میفرستم به
سیاهچالت.
هون:پس ما میریم به وضعیت جونمیون رسیدگی
کنیم.
.........................................................
پتوی سبکی روی گرگ خاکستری روبروی شومینه انداخت.
دمای طبیعی بدن گرگ ها بالا بود ولی به دلیل اثر
اون طلسم،دمای بدنش پایین اومده و تاحدودی
نزدیک به دمای بدن خوناشام ها شده بود که برای
یک گرگ فوق العاده خطرناک بود.
ییفان سعی داشت بدن گرگ خاکستریش رو گرم
کنه.میدونست این کارها اثر زیادی نداره ولی اون
داشت تلاشش رو میکرد.
به تنهایی کاری از دستش برنمیومد،اون طلسم رو
أصلا نمیشناخت و باید تا رسیدن دوستانش صبر
میکرد.
کنارش نشست و انگشتاشو تو خزهاش فرو کرد.
نگاهشو به چشمای بسته ی گرگ خاکستری داد:
ماه من...باید زودتر چشماتو باز کنی.
انگشتاشو پشت گوشای گرگ کشید:ولی تو دلمو
شکستی جونا....واقعا فکر میکردی من اونقدر
ناتوانم که نمیتونم نجاتت بدم؟بهم هیچ اعتمادی نداشتی؟
باحس اشک‌های ییفانی که روی گوش وکناره‌های
چشماش میریخت،با چشمای بسته ناله ضعیفی
کرد.
ییفان:درسته من دارم گریه میکنم،
قلبمو شکستی امگای ماه...
و کاری جز اینکه اینطور بی‌اختیار اشکم دربیاد
نمیتونم انجام بدم.ببین چه کار کردی باهام؟
تو چه وضعیتی گیر کردیم که حالا نجات دادنت
شده یکی از سخت ترین و محال ترین کارها؛
دیدن چشمای باز و پرانرژیت داره تبدیل به آرزوی
محال میشه!
چطور تونستی تنهایی چنین تصمیمی بگیری؟فکر
میکردی از بین بردن ووشین یا بهم زدن کار اون
دوتا شیطان اینقدر واسم مهمه؟
اصلا میدونی الان به عنوان یه آلفاچقدر احساس و
ضعف و ناتوانی میکنم؟
امگام به من هیچ اعتمادی نداره و سرخود برای
زندگیم تصمیم گرفته؟
اه....نمیدونم بهت چی بگم جون.
این اشک‌ها....کنترل اینا از دستم خارجه!
گریه دقیقا راهیه که وقتی دهنت از توضیح اینکه
چقدر قلبت شکسته عاجزه،چشمات حرف بزنن.
اشکاش رو باانگشتش کنار زد و بالحن محکم و
سلطه گرش گفت:اینا الان مهم نیست،درهرصورت
باید بیدار بشی و بابت کاری که کردی جواب پس
بدی امگا،وگرنه اون عمارت و همه ی افرادش رو
به آتیش میکشم،میدونی که منم توانایی اینکه به
یه روانی قاتل تبدیل بشم رو دارم.
یادت نره که مینهو یه زمانی دوست وهیونگم بود!
بااحساس حضورکسی سرش روبلند کرد و درکمال
تعجب همزاد همسرش رو دید.
ییفان:سوهو....چیشده؟
سوهو نزدیک تر اومد:احساس کردم اتفاقی برای
جونمیون افتاده،نیروی زندگیش کمتر و کمتر شد و
خب از سنگ خواستم منو بیاره پیشش.
ییفان:اون نمیتونه تبدیل بشه.
سوهو کنارش نشست:ولی چرا؟اون جادوی سیاه؟
ییفان چشماشو گرد کرد،انتظار نداشت سوهو از
این موضوع باخبر باشه ولی خودش نه:تو....تو هم
میدونستی؟
سوهو جلوتر اومد و کنار گرگ نشست،انگشتاشو
نوازش وار بین اخم های گرگ و روی خزهاش
کشید:اون ازم خواست رازش رو حفظ کنم.بهم
گفت چیزمهمی نیست ومیتونه دربرابرش‌مقاومت
کنه.
ییفان:نباید میزاشتم به اون مکان بره.
سوهو نگاه نگرانشو به گرگ داد:اون واقعا داره درد
میکشه.برو کنار میتونم کمکش بکنم.
ییفان درحالیکه عقب تر می‌رفت،پرسید:میخوای
چکار کنی؟
سوهو:قسمتی از دردش رو میگیرم.نمیتونم بزارم
اینطور عذاب بکشه.
دو دستش رو روی بدن گرگ قرار داد و با بستن
چشماش،کارش رو شروع کرد.
آروم شدن نفس های جونمیون و باز شدن اخمش
نشون میداد که کارش رو داره درست انجام میده.
ناله آرومی از گرگ خاکستری شنیده شد.
انگار واقعا دردسنگینش کمتر شده بود.
ییفان با دیدن باریکه ی خون سرازیر شده از بینی
همزاد چونمیون،دست روی شونش قرار داد:هی
کافیه.داری به خودت آسیب میزنی.
با ضعف واضحی چشماش رو باز کرد:اه...چیزی
نیست.خوبم.
کمکش کردکه ازجاش بلندشدوبافاصله ازجونمیون
دراز بکشه.
سوهو:برام تعریف کن چیشده.
ییفان همونجا و درحالیکه به دیوار پشت سرش
تکیه داده،یک پاش رو دراز کرد و شروع کرد به
تعریف اتفافات اون روز.
سوهو:حالش خوب میشه دیگه؟کمکی از من
برمیاد؟لازمه اینجا بمونم؟
ییفان سر تکون داد:البته که خوب میشه،تا همینجا
هم زیادکمک کردی،بااین کارت وقت‌بیشتری بهش
دادی و کمکش کردی که اروم بخوابه.ازت ممنونم.
سوهو نزدیک‌تر شدو دوباره پشت گوش های گرگ
خاکستری رو نوازش کرد:پیشش میمونم.
ییفان:نه،نمیدونیم حرکت بعدی دوقلوها بعداز ازبین‌رفتن شکاف دروازه‌هاچیه وبهتره اونجا باشی
تا به کریس کمک بکنی.
سوهو نگاه مرددشو بین ییفان و گرگ چرخوند.
ییفان:بهت قول میدم که بزودی همراه جون به
دیدنت بیایم.
سوهو:پس من برمیگردم،اگه بهم نیاز داشتین،
کافیه کسی رو بفرستی دنبالم.
ییفان سرتکون داد:ممنونم.
بعداز رفتن سوهو،نگاهشو به جونمیونی که آروم
خوابیده بود،داد.
با احساس رایحه یول و جونگین،پتو رو روی بدن
گرگ خاکستری مرتب کرد و از جاش بلند شد تادر
رو براشون باز کنه.
---------------------------------------------------------
3729کلمه تقدیم نگاهای قشنگتون انجلا
بنظرتون جونمیون چی میشه🥲🥺

The3sovereigntyWhere stories live. Discover now