part 2

263 59 52
                                    

عزیزای دلم سلام

لطفا کامنت و وُت یادتون نره.
جریان دادگاه فکر میکنم این پارت تموم شه.
پرسیده بودید که آیا با یک داستان طولانی طرف هستیم، در جواب باید بگم: نه! (شُرت استوری هست)
جریانات، سیر اتفاق ها و نوع نوشته با ناتینگ خیلی فرق داره، پس قرار نیست هر پارت ۶۰۰۰ کلمه باشه ...
در ضمن اعتماد کنید، وقتی گفتم داستان کاپلش زیام هست پس قطعا زین و لیام یا تو رابطه هستن و یا وارد رابطه میشن. (یکم صبور باشید)
و این کتاب یکم از نظر رابطه جنسی .سخته.

لطفا شخصیت ها رو قضاوت کنید. متهم کنید و حکم بدید. نظرتون راجع به شخصیت اِستی و زین لطفا کامنت کنید.


پنجره بسته، هوای گرم و خفه اتاق را به رخِ مشام لیام می‌کشید. با خودش به شباهت و تفاوت های حال و هوای محیط خانه و زندگی زناشویی اش فکر کرد.
این رابطه عذاب‌دهنده شده بود؛ مثل مونوکسید کربن که ریه های انسان را پر می‌کند، مثل طنابِ داری که دور گلویت می‌پیچند، حس خفگی! مرگ! فکر کرد که زنش همان طناب دار است و انتخابش به عنوان همسر مجری حکم اعدام بود. او خودش را با انتخاب اشتباهش هر روز میکشت.

به هر حال، زندگی منتظر او نمی‌ماند. هیچوقت، کسی برای یک مرد گیر افتاده در یک ازدواج ناموفق دل نمی سوزاند! بلند شد. بیدارشدن روی تخت خواب دو نفره ای که طرف دیگرش مانند همیشه سرد و خالی است، کار هر روزش بود! عادت داشت!

مقابل آینه ایستاد، دلش میخواست شیشه های عطری که روی میز قرار داشت را به تصویر منعکس شده در آینه بکوباند. ازدواج عاشقانه اش براساس پیش بینی والدینش با خاک یکسان شده بود. با یک آوار طرف بود؛ آوار، آوار است هیچ فرقی ندارد که آواره و خرابه یک قصر طلایی باشد یا یک کلبه چوبی!

صدای شر شر آب را از داخل حمام میشنید. اِستی احتمالا مشغول شستن موهای طلایی و بدن سفید و بی نقصش بود؛ بدن نرم و ظریف یک دختر روستایی. هیچ تلاشی برای طرقی نمی‌کرد، انگار به یکجا نشینی و راکد بودن عادت داشته باشد؛ لباس های ساده با اکسسوری های نه چندان زیبا، موهایی که ساده بسته می‌شد و چهره بدون آرایش؛ شاید تنها زینت چهره اش، چشم های آبی و برق لبی بود که لب هایش را درخشان میکرد. لیام همیشه با خود دعا میکرد که این افسانه تلخ حقیقت نداشته باشد، زن هایی که بعد از ازدواج خودشان را از یاد می‌بردند! از آب و تاب و رنگ و رو می افتادند. اما حقیقت همسرش همین بود.

افکارش را به عقب راند، شلوار و باکسرش را در آورد و بدون در زدن دستگیره در حمام را فشرد اما در قفل بود. سرش را به نشانه تاسف برای خودش تکان داد و این بار در زد. استی در حمام را باز کرد چون حوصله بحث بی سرانجام دیگری را با لیام نداشت.

اِستی: بیا تو، من کارم تموم شده، میرم.
دستش را جلوی سینه های لختش گرفته بود تا شاید از برهنگی‌‌اش کم کند.

Delibal [Z,M]Where stories live. Discover now