نامجون روزی رو به یاد میاورد که به ملاقات عموش تو زندان رفته بود..
روزی که تهایل ازش خواهش کرد مراقب پسرکش باشه و حالا..
چی شده بود که این طور لحن ملتمس تهایل، با فرارش از زندان تبدیل به لحنی خشمگین و طلبکار شده بود؟!
طوری که دیگه عمو و عموزاده، مثل قبل ذرهای به هم احترام نمیگذاشتن و اون طور که به نظر میومد، تهایل دل پری از مرد جوون روبهروش داشت..
" برادر.. اون هرجا که باشه برمیگرده.. نباید باهاش مثل بچهها رفتار کنی و یادت باشه که اون الان جای تورو گرفته و رئیسِ یه گنگه.. "
تهچان خاتمه دهندهی نگاهای خشمگینِ برادرش با نامجون بود..
آرامش نسبی به فضا ، وقتی برگشت که نگاههای سنگین از روی هم برداشته و تهچان به سمت پسرش اومد..
" شنیدم تیر خوردی.. حالا بهتری؟.. نیاز داری پزشک عمارت معاینهت کنه؟.."
تهچان با رسیدنش به مردی که حالا چهرهش بازتر و به نظر آرومتر میومد، دستش رو روی شونهش گذاشت و ابراز دلتنگی کرد..
تهچان که خیلی وقت بود از زندگیش دلخوشی نداشت، دقیقا از همون زمانی که خیانت زنی رو عاشقانه میپرستید رو دیده و حالا چند سال میشد که تنها به پسرش رو آورده بود..
وجود نامجون تو زندگیه تهچان ،وجود سوکجین تو زندگیه تهایل، دقیقا همون نوری بود که به تازگی پسرک چشم نقرهای داشت درکش میکرد..
تهچان، با وجود پسرش تونست غمِ خیانت سولگی رو خاک کنه و این تهایل بود که با وجود یادگاری نانسی، تونست خاک سرد همسرش رو جایی تو قلبش یه یادگار بذاره و ازش بگذره..
نامجون به این فکر میکرد..
وجود سفیدبرفی تو زندگی دلبرکش، چیزی بود که انتظار اومدنش رو اونم انقدر زود نداشت..
همیشه فکر میکرد این خودشه که نورِ زندگی سوکجین میشه..
فکر میکرد نوری که تهایل و تهچان رو به زندگی برگردوند، درآینده همونی میشه که خودش و سوکجین هم بهش میرسن ولی نه این شکلی..
چرا؟..
چرا هم تهایل و تهچان و البته دلبرک نقرهفام، تونستن نور زندگیشون رو پیدا و باهاش احساس آرامش کنن ولی نامجون چی؟!
کیم نامجون محکوم به تاریکی بود؟!
پس نورِ زندگیِ نامجون، کی میخواست بختش رو روشن کنه؟..
چرا نور زندگیش تمایل به موندن و روشن کردن تاریکیهای قلبش رو نداشت؟!
صدای باز شدن در ورودی و بلند عمارت، مصادف شد یا چرخیدن سرهای زیادی به سمت کسی که وارد شده بود..
نامجون شاهد قدمهای نرم و با اصالتی بود که مثل یه شوی واقعی جلوی چشمهاش، سرامیکهای مرمریِ عمارت رو طی میکرد و مثل همیشه با تمام زیبایی و وقار یه مرد، وجودش رو عرضه میکنه..
" من برگشتم.. پدر و عموجان.."
همون قدری که نامجون دلِخوشی از پدر جین نداشت، سوکجین هم دلِخوشی از پدر معشوقهش نداشت..
ولی مجبور بود آبروداری کنه..
با ورودش، بلافاصله پچپچ های افراد مثل پیرزنهای کوچه خیابونی، شروع شد و همین رو اعصاب دردناک نامجون خط مینداخت..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
⭕END season1⭕
Start from the beginning
