⭕11⭕

1.5K 285 120
                                        

_سَنگَرها را ویران میکُنیم_

قرنتیان 10: 3_6

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

ساعت از 11 شب میگذشت....
همه‌ی مهمان ها و افراد عمارت حالا تو سالن آمفی تاتر روی صندلی های مخصوص زرشکی رنگ نشسته بودن و با دقت به پرده‌ی بلند و بزرگ روبه‌روشون زل زده بودن...
سوکجین کنار عمو و پسرعموش در جلویی ترین ردیف صندلی ها نشسته بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود...
انگشتهای بلندش با آستین سفید پیراهنش که از زیر کت بیرون بود، بازی میکرد..
درک زیادی از اطرافش نداشت..
نمیدونست چه کسی روی استیج رفته و سخنرانی میکنه..
نمیدوست وقتی ازش خواستن که روی استیج بره و از اون فلش و محتویاتش رونمایی کنه، چه چیزی باید بگه..
چیزی از قبل اماده نکرده بود و حالا هم ذهنش درگیر چیز مهم تری بود که نتونه خوب تمرکز کنه....

دلش میخواست برای به دست آوردن تمرکز و از بین بردن این کلافگی، یه نخ بکشه..
میتونست پاکت کوچیک رول‌های ماریجوانا رو توی جیب مخفی کتش حس کنه ولی وسط جمعیت استفاده کردن ازش صحیح نبود...
و فعلا برای چت کردن اونم توی این موقعیت حساس و بین این‌همه مهمون و سهامدار، ایده‌ی جالبی نبود..

دوباره نگاهی به ساعت گرون قیمت و طلاییش انداخت و قلبش با دیدن نیم ساعت که از 11 میگذشت، تند تر تپید!
پدرش...
محموله‌..
کشتی..
اسکله..
افراد هانیول...

هنوز پدرش و افرادشون از ماموریت برنگشته بودن...
قرار بود یک ساعت پیش به عمارت برگردن و بخاطر رسوایی و به انجام رسیدن ماموریت‌شون، جشن بگیرن..
ولی نه پدرش برگشته بود و نه خبری از ماموریت‌شون بود...
میدونست دزدیدن گردنبند هانیول، باعث باز شدن کینه‌ش و یا انتقامش میشه ولی قرارداد نامه و محموله‌ی شریکی که با هانیول داشتن، انقدری مهم تر و سود آور بود که هانیول فعلا برای انتقام دست به کاری نزنه..
قرارشون این بود که ماموریت پدرش یک ساعت پیش تموم بشه و همون زمان، دقیقا وقتی که دیگه ماموریت به پایان رسیده بود ، از فلش رونمایی کنن تا دیگه نگران هانیول نباشن....

سوکجین به خوبی میدونست محموله‌ای که بحث چندین تُن مواد مخدر هستش، انقدر با ارزشه که هانیول نتونه ازش دل بکَنه و بخاطر دزدیده شدن فلشش که به حتم متوجه شده که کار جینه، شراکتشون رو به هم بزنه...
بار کشتیِ محموله، حالا وارد کشور شده بود و نمیتونست که عقب نشینی کنه و همین موضوعات، باعث شده بود جین اعتماد به نفس دزدیدن اطلاعات هانیول و افرادش رو بکنه....

وقتی حس کرد چشم ها سمتش چرخیدن و با تعجب نگاهش میکنن، به خودش اومد..
نگاه کوتاهی به دورش انداخت...
چرا همه این طور نگاهش میکردن و به افتخارش دست میزدن؟!

" نمیخوای بری و از فلش رونمایی کنی؟.."

صدای نامجون که کنارش نشسته بود ، تو گوشش پیچید و سوکجین لبش رو گاز کوتاهی گرفت..
به خودش اومد و سریع بلندش شد..
با قدمای محکم سمت پله های کوچیک استیج رفت و بهش رسید..
نور های سالن روی مردی که با افتخار و به زیبایی ایستاده بود، زوم شد..
سوکجین لبخند کوچیکی به جمعیت زد و نفس عمیقی کشید..
تشویق ها تموم شده بود و حالا کلی چشم منتظرش بودن..
میکروفون رو سمت دهنش گرفت..

⭕ Silver Devil ⭕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora