⭕END season1⭕

Start from the beginning
                                        

" میدونی تو هم وقتی نوزاد بودی شیر نانسی رو لب نزدی.. از اولش یه دنده و لجباز بودی.. حالا هم این کوچولو مادری نداره که بهش شیر بده.. پس مجبوره این آتِ آشغالارو بخوره!.. "

هواسا جوری حرف میزد که انگار هیچ اتفاق عجیبی رخ نداده..
این خاصیتش بود..
اینکه با حرف زدن و منحرف کردن ذهنش، باقی افراد رو هم از لاکی که برای خودشون ساختن بیرون بکشه، از هر دری حرف میزد تا فضا تغییر کنه..
هر چیزی که بود، سوکجین مدیون این زن می‌موند و تنها خود هواسا و سوکجین میدونستن چقدر هربار به هم نیاز پیدا میکنن و با هم همخونی دارن..

" نگران نباش و انقدر بهش فکر نکن.. سعی میکنم با رئیس پلیس یه صحبتی داشته باشم و ازش بخوام شیفتامو کمتر کنه.. پرستار رو برای همین روزا گذاشتن.."

جین با افکاری مشوش، حرفهای زن رو تایید کرد و وقتی هواسا نوزاد رو سمتش گرفت، شونه‌هاش از شوک بالا پرید!

" نترس.. تاحالا بغلش نگرفتی؟.."

حتی خود پسرک هم نمیدونست چرا تا به حال پرنسسی که این روزها ذهنش رو درگیر و باعث شده با نامجون بحث مفصلی داشته باشن، در آغوش نگرفته!

ولی انگار حالا وقتش بود..
کانتر آشزخونه رو دور زد و پاهایی که تو جوراب سفید و تمیزی مخفی شده بود رو، روی سرامیک‌های تقریبا سرد گذاشت..
دستش رو جلو برد و به آرومی، وقتی نوزادِ آروم گرفته روی دستهاش قرار گرفت، لبخند کوتاهی بهش زد..

پرنسس کوچولو، جوری مشت صورتی و سفیدش رو میخورد که صدای میک زدنش به گوش میرسد..
به نظر زیاد از حد گشنه مونده بود و حالا که از شدت گشنگی چشم باز کرده و انگشتها و مشتش رو میمکید، بیش از حد برای سوکجین دلبری میکرد..
سوکجین یک دستش رو زیر جسم خوابیده تو بغلش گذاشت و با دست دیگه‌ش، ابروهای خیلی خیلی کم‌پشت و بعد مو‌های سفید و سر تقریبا کچل نوزاد رو نوازش کرد..
بلافاصله چشمهای سفیدبرفی، روی مردی که دستهاش رو حس کرده بود زوم شد و دست از مکیدن مشتش کشید!

" حالا اسمشو چی گذاشتی؟!.."

صدای هواسا، جین رو از عالمی که توش گیر کرده بود بیرون آورد..
ولی همچنان اون دونفر به هم خیره بودن، جوری که هیچکس نمیتونست اتصال نگاهشون رو بشکنه..
اسمی که مدتها بود تو ذهن جین بالا و پایین میشد، دقیقا همونی بود که نامجون تو افکارش، سفید برفی رو با زبان‌های دیگه معادل سازی میکرد..

" بِگ.. بِگسول.."

برای اولین بار، سوکجین به چشمهای روشنی، غیر از تیله‌های نقره‌فام و روشن مادرش طولانی مدت خیره میشد و میتونست قسم بخوره ستاره‌های نقره‌فامی که تو راه کهکشانیِ بنفش رنگی به رقص دراومدن، دقیقا همون چیزیه که از چشمهای نوزاد مقابلش میخونه..

اون رگه‌های بنفش، جوری با مژه‌های سفید و پلکهای پف کرده‌ش همخونی و زیبایی داشتن که پسرک نمیتونست حدس بزنه این همه متفاوت بودن چطور آفریده شده..
مثل فرشته‌ی سفید بالی که از بهشت به زمین افتاده، جوری دلبری میکرد که سوکجین برای اولین بار میتونست بگه یکی دیگه به غیر از خودش تونسته جای زیباییش رو بگیره!

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now