سوکجین درحالی که از روی کاناپه بلند میشد و سمت نوزاد قدم برمیداشت، ادامهی حرفش رو زد و وقتی به بالای سر بچه رسید که تقریبا هواسا از شدت جیغهای شدیدش، ترسیده به نظر میومد!
پس هواسا بلافاصله بچه رو برداشت و درحالی که پشت کمرش رو نوازش و آروم ضربه میزد، گریهش رو اروم کرد..
" نامجون یا تهایل میدونن چه غلطی داری میکنی؟!.."
سوکجین اخلاق زن مقابلش رو خوب میشناخت و میدونست بخاطر همین اخلاق تند و تیزش، بهترین لقب براش همون ' سرهنگ ' هواسا بود!
" آره.. ولی تهایل نمیدونه.. فقط نامجون.."
هواسا طبق روشهایی که چندینسال پیش برای مراقبت از سوکجینِ تازه به دنیا اومده استفاده میکرد؛ نوزاد زال رو دور خونه میچرخوند و با لحن مهربون و آرومی، در گوشش چیزهایی پچپچ میکرد که خود سوکجینی که حالا برای خودش مردی شده بود، ازشون سر درنمیاورد!
" خب؟!.. حالا لش خودتو با این بچه انداختی اینجا که فقط بگی میخوای ازش حمایت کنی؟.. آفرین.. دیگه چیکار میخوای بکنی؟!.."
سوکجین با بیحوصلگی چنگی به موهای پریشونش زد و وسط پذیرایی شیک و مرتبی که همچنان با هالوژنهای کمی، نور ضعیف رو روی اجسام پخش میکردن، ایستاد..
خودش مطمئن نبود که آیا همچین درخواستی از هواسا ممکن و یا درست هستش یا نه..
فقط امیدش به این زن بود ، نه هیچکس دیگه..
" میخوام ازت کمک بگیرم.. و..و یه مدت طولانی این بچه با تو زندگی کنه.."
اتفاقا هواسا انتظار همچین درخواستی رو از پسرک داشت..
پس چندان هم شوکه نشد..
میدونست این بیموقع زنگ زدن و با یه بچه اومدنِ سوکجین به آپارتمانش، یعنی چی..
پس فقط همراه بچهای که تو بغلش حمل میکرد و به آهستگی تکونش میداد، سراغ یخچالش رفت تا پاکت شیر رو از داخلش بیرون بیاره..
" تو یا خیلی حواس پرت شدی.. یا خیلی کودن!.. یادت رفته که من صبح تا شب تو پاسگاه شیفت دارم و فقط برای کپیدن میام خونه؟.. "
هواسا همون طور که فکر میکرد شیر رو تو چه لیوانی بریزه تا به خورد بچه بده، جواب داد ولی بلافاصله زیرلب به خودش فحش کوچیکی داد!!
اصلا حواسش نبود که این بچه تقریبا چند روزشه و نمیتونه شیر کارخونهای بخوره اونم با لیوان یا یه همچین وسیلهای!
" حالا غمبرک نگیر!.. یه فکری میکنیم.. فعلا بیا از توی اون ساکی که بادیگاردت لحظه آخر از ماشین آورد، یه شیشه شیر کوچیک و قوطی شیر خشک رو بده تا این دخترخانوم با مشت کیوتش خودشو خفه نکرده!.."
پسرک چشم رنگی سری به معنای ' باشه ' تکون داد و انقدر ذهنش درگیر بود که به حرکات بامزهی اون نوزاد، بها نده..
ساک جمع و جوری که خود قسمتِ نگهداری از اطفالِ بیمارستان گولو، برای نوزاد گذاشته بودن رو باز، و طبق گفتهی هواسا وسایلی که میخواست رو بیرون کشید..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
⭕END season1⭕
Start from the beginning
