" خب.. شروع کن.."
هواسا پسرکی که چشمهای روشنش رو یک ربع تمام، بیحرکت به نوزاد دوخته بود، تشویق کرد تا به حرف بیاد..
میدونست تو سر پسرک پر از ابهامات و نقشه به سر میبره و دوست داشت مثل همیشه ازشون سر دربیاره و اگه خودش مایل باشه، کمکش کنه..
" اونرو.. وقتی پیدا کردم که میگفتن مادرش یکی از ربوده شدههاییِ که هانیول تو زیرزمین عمارتش، همراه با چند نفر دیگه نگه میداشته تا به وقتش اونهارو داخل دارکوب بفروشه.. "
هواسا پسر مقابلش رو خوب میشناخت..
حتی بیشتر از تهایل، این هواسا بود که وظیفه داشت از خانوادهی رئیسش حفاظت کنه و باهاشون وقت بگذرونه..
همیشه تو چشمهای پسر بچهای که هنوز مادرش رو کنار خودش داشت، سرزندگی و عشق میدید..
پسرک چشم رنگی که تمام افراد عمارت عاشق شیرین زبونی و زیبایی خاصی که از مادرش به ارث برده بود، شده بودن..
ولی هواسا یادش میومد..
همون طور که وقتی مادرِ نامجون به تهچان خیانت کرد و برای همیشه خودش رو از چشم نامجون انداخت، سوکجین هم بعد از مرگ نانسی دیگه اون پسری نشد که بتونه توی چشمهاش اون برق مهربونی و زندگی رو ببینه..
ولی حالا، سوکجین جوری تمام مدت به اون نوزادِ خوابیده و بیآزار خیره بود که هیچکس نمیتونست اون رو از این عالم بیرون بکشه..
هواسا تو لحن و نگاهی که بوی حمایت میدادن، میتونست حدس بزنه اون نوری که همیشه منتظر بودن تا سوکجین رو وادار به زندگی کنه، بالاخره پیداش شده..
" وقتی برای بار اول گوشهام صدای گریههای ملتمس و پر دردش رو شنیدن، موقعی بود که لبهای نامجون رو میبوسیدم.."
گوشهای هواسا با چیزی که شنید تیز تر و پلکش پرش کوتاهی به سمت سوکجین داشتن!
پس پچپچ ها و زمزمههایی که از عمارت و افراد گنگ کیم به گوشش میرسید، واقعیت داشتن..
بین اون دونفر، واقعا خبرایی هستش..
" وقتی چشمم برای اولین بار بهش خورد؛ با خودم ترسیدم!.. اون خیلی با ما تفاوت داشت.. و داره!.. موهای سفید و پوست صورتیش.. چشمهایی که یکبار هم نتونستم حتم بدم دقیقا ترکیب چه رنگهایی هستن!.. اون همون قدری با همه تفاوت داره که چشمهای رنگی و نژادِ من هم با باقی هم وطنهام متفاوته!.."
لبخند کمرنگی از حرفهای جین، رو لبهای درشت و براقِ زن نقش گرفت..
سرش رو چرخوند و به نوزادی که نقنقش شروع شده بود؛ چشم دوخت..
به نظر بیدار شده بود..
" من از همون لحظهی اولی که دیدمش، فهمیدم نیاز به حمایت داره.. چون مادرش اون رو تو بدترین حالت ممکن به دنیا آورد و خودش جونش رو از دست داد.. همون لحظه بود که میتونستم از روی گریههای دردمند و جیغهایی که از سر گرسنگی و بیتابی میکشید، بفهمم چقدر نیاز به حمایت و مراقبت داره.. پس.. پس من تصمیم گرفتم اون رو با خودم بیارم.."
VOUS LISEZ
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
⭕END season1⭕
Depuis le début
