" یعنی میخوای باور کنم بخاطر یه تیر این طور روی تخت افتادی پسرعمو؟.. "
جین زیر لب درحالی که دوباره حوله رو داخل آب فرو میبرد و سعی داشت تب کم پیشونی نامجون رو پایین بیاره، گفت..
ملحفه رو به طور کامل از روی بدن گندمی رنگ مرد بزرگتر کنار زد و سعی نکرد چشم از جذابیت و عضلات برجستهی مقابلش بگیره..
این جسم لعنت شده و بیحرکتی که روبهروش افتاده بود، متعلق به خودش بود..
هیچکس جز خودش اینجا نبود که ازش نگهداری کنه..
نه پرستاری..
نه پدری..
نه مادری..
البته وقتی به عمارت چوی برگشته بودن که خبرا زودتر به دست تهچان و تهایل رسیده بود..
تهچان خیلی زودتر از همه به استقبال اومده بود و درحالی که زیر بغل پسرش رو گرفته بود، چهرهی خشکش حالههایی از نگرانی به خودش دیده بود..
البته که نامجون به پدرش گفت که نیازی به اینکار ها نیست و ازش جدا شده بود ولی همه میدونستن این خودداری کردن، فقط اقتدار و محکم بودن رئیسشون رو میرسونه..
" تو که قویتر از این حرفها بودی.. هوم؟.. مثلا.. وقتی با تمام قدرتت اون شلاق نفرین شده رو به بدنم میکوبیدی، فکر میکردم قدرتمندتر از ضرب دستهات وجود نداره.."
حوله رو چلوند و اینبار روی گردن و گونههای مرد کشید..
تب بالایی نداشت و فقط باید ازش مراقبت میشد که بالاتر از این نره..
شاید این تب عفونت بود ولی حدس میزد زیاد جدی نباشه..
بازوش وضعیت نرمالی داشت و خونی به باند سفید رنگ، پس نداده بود..
جسم بلند و کشیدهش، با آرامش روی تخت کینگ سایز فرو رفته بود..
جین درحالی که روی تخت و کنارش نشسته بود، نزدیک تر شد و با دقت چند قطرهای که روی پستی و بلندیهاو برجستگی های عضلات سینهش بود رو هم گرفت..
انگشتِ لرزون اشارهش با حرکات ملایمی، راه رفتهی حوله رو برگشت و نوک انگشتش رو نوازشگونه تا امتداد گردنش بالا اورد..
با دیدن لرزیدن ناگهانی و شدید دستهاش، دستش رو روی قفسهی برهنهی سینه نامجون، مشت کرد و از نوازش دست برداشت..
نیازمند مخدر بود و وقتی نامجون رو توی همچین وضعیتی دیده بود، فراموشش شد..
" چشمهاتو باز نمیکنی؟.. خوابیدن کافیه.. من اومدنم رو لفت دادم تا تو چشمهات رو باز کنی و منو منتظر نذاری.. هوم؟.. ما باید راجع به خیلی چیزها حرف بزنیم.. مگه نه؟.."
مطمئنا مسکنهای قوی انقدری کارساز بودن که نامجون رو تکون ندن و باعث بشن تا بهودیه نسبی، به خواب عمیقی فرو بره و متوجهی اطرافش نشه..
سوکجین حوله رو کنار گذاشت و خودشم کنار همون جسم بیحرکت پسرعموش، به پهلو و رو به صورتِ نامجون درازکشید..
ملحفه رو روی خودش کشید و قبلش کفشهاش رو از پاهاش خارج کرد..
از جیب شلوارش، قوطیِ طرح آفرودیتش رو بیرونکشید و برای تسکین درد ضعیفِ شقیقههاش و لرزش دستهاش، یه نخ رو با فندک پسرعموش آتیش کرد..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
