البته که هر کسی تو نگاه اول، شیفتهی برق نگاه و زیباییِ ماه چشمهای جین میشد..
رن هم تو سرش پر از سوالات ریز و درشت بود ولی چیزی که از همه بیشتر بولد شده بود، دلتنگیش نسبت به پسری بود که بالاخره کنارش نشسته و دستش رو دو دستی تو مشتهاش گرفته بود..
فکر میکرد دیگه هرگز نمیتونه ریوجین رو ببینه..
حالا که اینجا بود، هرچند نمیدونست چطوری و از کجا، ولی حس میکرد بهترین موقع برای دیدنشه..
وقتی بلافاصله چشم باز کرده بود و بکهو رو کنارش دیده بود، و حالا هم ریوجینی که مدتها گمش کرده بود و خبری ازش نداشت..
لبخند کوتاه و خستهای زد و دوباره چشمهای نیمه بازش رو بست..
مُسکنهای زیادی باعث میشدن دوباره و دوباره به خواب بره و جای خالی قلبش رو فعلا دایورت کنه..
از طرفی، نمیخواست به این فکر کنه که چطور با باز شدن چشمهاش و نیمه هوشیار بودنش، بالافاصله تصویر شلیک کردنش به هانیول به یادش افتاد و باعث شد دوباره اشکش دربیاد..
فعلا دوست نداشت تسلیم مسکنها بشه ولی جسم کوچیکش انقدر از درد تجاوز و تحقیرها میسوخت که حالا حالاها ، نخواد با افراد بیشتری چشم تو چشم بشه..
" دکتر چی گفت؟.."
سوکجین درحالی که خیره به صورت سفید شدهی پسرک و چشمهای بستهای که خبر از به خواب رفتنش رو میداد ، از بکهویی که کمی از تخت فاصله داشت پرسید..
" یکی از دندههاش شکسته.. البته این طور به نظر میرسه.. تجـ... بهش تجاوزم شده.."
بادیگارد با صدای تحلیل رفتهش زمزمه کرد و نگاه جین بلافاصله از چهرهی رنگ پریده و گودیِ سیاه چشمهای رن کنده شد و به عقب برگشت..
" پس چرا اینجاست؟.. برای عکس برداری لازمه که به یه بیمارستان مجهز برده بشه.."
" البته.. فعلا مستر چوی داره هماهنگ میکنه.. خودت خوب میدونی دیر یا زود همسایههای اون محله خبرِ درگیری و صدای شلیکِ اون ماموریت رو گزارش میدن و نمیشه فعلا کسی رو به بیمارستان برد.."
جین سرش به معنای تفهیم، تکون داد و لب پایینش رو گزید..
شکستن دنده، فقط میتونست یه عامل داشته باشه..
جسمِ کوچیک و ضعیف رن، مطمئنا انقدر زیر لگد و کتک گرفته شده که باعث شکسته شدن دندهش شده..
و تجاوز؟
حدسش رو میزد..
از اون لیهانیولِ حیوون، هیچچیز بعید نبود!
" این وسط فقط سلامتی اون بچه شوخی بردار نبود و باید به بیماستان منتقل میشد.. "
" ازش خبر داری؟.."
سوکجین قبل از بلند شدنش از روی تخت کینگ سایزِ رن، خم شد و به آهستگی پشت دستی که همچنان آنژکت سرم بهش وصل بود رو بوسید..
از بکهو حال نوزاد زال رو پرسید، درحالی که میدونست وقت تنگه و باید هر چه زودتر به سراغ پسرعموی چموشش بره!
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
