" قربان، گفته بودین هر وقت رن بهوش اومد بهتون خبر بدم.."

صدای آشنای مرد بادیگارد، باعث شد بلافاصله از فکر بیرون بپره..
باورش‌ نمیشد رئیس وو قراره تمام گولو و تسلطی که کلاب و کارای مخفیانه‌ی پشتش داشتن رو همینجا بذاره و بره!
تا حدی شوکه بود ولی نمیتونست از خبری که بهش رسیده، بگذره..

بالاخره دوستِ سیریش و لوسش به بهوش اومده بود و باید سری بهش میزد..
همین الانشم بابت سر نزدن به پسرعموش دیر کرده بود و حس میکرد باید زودتر دل‌مشغولی‌هاش رو سر و سامون بده و برگرده جایی که بهش تعلق داره..

دقیقا جایی که نامجون از شدت درد کشیده شدن تیر از بازوش ، بیهوش شده و پزشک مشغول بخیه زدنش بود..

" به رئیس وو بگین بابت این کارش سر وقت به حسابش میرسم!.."

سوکجین فقط با حرصی که از بی‌اطلاع بودنش، آتیش خشمش رو یواشکی روشن میکرد زیرلب زمزمه کرد ولی به دستورِ مسترچوی انقدر عمارتش تو سکوت عرق بود تا پسرک و باقی مهمون‌های آسیب دیده‌ش رو اذیت نکنه، که صدای جین واضحا بین سکوتِ بی‌پایان سالن، به گوش هر‌سه مرد رسید..

سوکجین با قدم‌های بلند از دو دوستش جدا شد ، درحالی که جیمین از گوشه‌ی چشم‌هاش، ریوجین قدیم رو از پشت مشاهده میکرد..
البته..
فقط جیمین و شوگا میدونستن که جت شخصیِ رئیس وو همین فردا صبح به مقصدی بلند میشه تا تمام وابستگی‌هاش رو همینجا تو گولو چال کنه و خیالی نداشته باشه..

دیگه وقتی نمی‌موند که جین بتونه بخاطر باقی مسائل، رو در رو از رئیس وو شکایت و گلگی کنه..
رئیسِ گنگ کوچیک و خیابونیِ گولو که اکثر ساقی‌های فرمول کمیابش، تو جای جای چین لونه کرده بودن، به زودی کلاب و تمام گنگش رو همینجا رها میکنه و پرونده‌ش رو خودش شخصا می‌بنده..

_____

حالا که به دیدن رن اومده بود، خیالش راحت‌تر شد..
با دیدن پلکهای نیمه باز و خسته‌ی دوست کوچولوش، سریع عرضِ اتاق رو طی کرد تا بهش برسه و دستِ کبود از جای سِرُمش رو بگیره..

" ری..ریو_جین.."

صداش خشدار و گرفته بود..
سوکجین میدونست این صدای گرفته، بعد از کلی گریه و جیغ زدن پدید اومده، از اونجایی که رن رو به خوبی میشناخت و با این عادتش آشنا بود..
اون پسر هنوز از هویت اصلیِ جین خبر نداشت؟!..

حتی خود پسرک چشم رنگی هم نمیدونست از کجا شروع کنه و این قضیه رو براش توضیح بده اونم توی همچین وضعیت و موقعیتی!

البته که مسترچوی از همکاری‌هاش با ریسای گنگ به پسرکش چیزی نمیگفت چون اون طور که حدس میزد، رن از این بازیهای پدرش خوشش نمیومد و همیشه بودنش پیش خانواده، اجبار بود‌..

" چشم..چشمهات.. تو_"

" بعدا راجع بهش حرف میزنیم.. باشه؟.. فعلا میخوام روی خوب شدنت تمرکز کنی.."

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now